اویس قرنی(رحمهاللهعلیه) را که یادتان هست؟ همان که در بیابانهای یمن چوپان بود. همان که پیامبر اسلام را ندیده، عاشق بود. همان که عطار دربارهاش گفت: آن قبیله تابعین، آن قدوه اربعین، آن آفتاب پنهان، آن نفس رحمان اویس قرنی(رحمهاللهعلیه). چنین گفتند که آخر عمر پیش امیرالمؤمنین علی( ع) آمد و در صفین حرب کرد تا شهید شد.
عاشَ حمیداً و ماتَ سعیداً:
رابطه اویس با نبیمکرم اسلام، رابطه عاشق و معشوق و مرید با مراد بود. در ادبیات از عرفان اویس و دلدادگی او به محمد (صلیالله علیه و آله) بسیار گفتهاند. بشنوید:
گر در یمنی چو با منی پیش منی
گرپیش منی چو بیمنی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در عجبم که من تواَم یا تو منی
پای کوه بلند که باشی، قله را نبینی و پای برج بلند که باشی، شاید یک پنجره از آن را مشاهده کنی، هرچند که شاعر در مدح مولا علی(ع) گفت:
سهم من ز آسمان معرفتت
قدر یک پنجره است از این دیوار
بَسَم این پنجره است اگر گاهم
ما هم آید کنارم از اغیار
دور که باشی پنجرهها خواهی دید. راستش مَثَل مِثل نیست. نمیخواهم این همانی کنم. او نه اویس بود و نه مجنون ولی به هر دو شبیه بود. او هم لیلایش را میجست. او هم از لیلایش دور افتاده بود. او هرگز و هرگز روح خدا را ندیده بود، که روح خدا با چشم سر دیدنی نیست. او را به دیده دل باید دید. او چوپان بود، ساده، بیآلایش، تا آنجا که به یاد داشت همه اجدادش چوپان بودند و بیابانگرد. آسمانِ شبهایش پرستاره و افق روزهایش روشن و بیدیوار.
او دوردستها را میدید و میدید آنچه را دیگران نمیدیدند.
او پروانه بود. میرفت که خود را بسوزاند و شمع جمع شود. تن خاکی را بگذارد و در جمال دوست محو شود. او عازم رزم بود و به عشق معشوق زمزمه میکرد که:
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بیغم او مباد روزم
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر از این کنم که هستم
در حلقه عشق جانفروشم
بیحلقه او مباد گوشم
او عازم بود. میرفت. چرا که آوای حزین «هَل مِن ناصِر ینصرنی» را به گوش هوش شنیده بود.
مادرش گفت نگران از پی او میرفتم. با کمر خمیده پشت بوتهها، از بوتهای به بوتهای میرفتم. نمیخواستم متوجه من باشد. میخواستم قامت رعنای جوانم را برای بار آخر ببینم.
همچنان چشمم به او بود که متوجه شد. برگشت. گفت مادر برگرد، برگرد، دنبالم نیا، میروم و برمیگردم. در کنار یکی از نوادگان پیامبر که سلام بر او باد آرام میگیرم. رفت به وعده وفا کرد و درکنار امامزاده حسن به همراه همرزمان خود آرام یافت.
آری...
او لباس خونین شهادت را به بر دارد تا رستخیز به دادخواهی برخیزد. او فیروز بود، پیروز شد.