همین دو شب پیش بود که سحری خواب مرا در بر گرفت و بیدون سحری روزَه گرفتم. خَیلی سخت گوذشت؛ کندَهکاری بیدون آب و نان و در خماری، پیدر آدم را در میآورد.
شب گوذشته هم، این ساعتی صاحب مرده کار نکرد و هینگامی که چَشم باز کردم، نَظاره نیمودم یَک چهارم ساعتی از اذان گوذشته است.
بیسیار ناراحت شدم. پیش خود گفتم چَکار کونم؟ چَه خاکی بر سر بریزم؟ حال آب و نان بی کَنار؛ این کوفتَ زهر ماری را چَه کونم؟
در این اندیشَه بودم که ناگهان فکری بیذهنم رَسید و دور از چَشم زولَیخا با خدا موعامَلهای نیمودم.
گفتم خدایا! از این طرف یَک ساعتی دیرتر میخورم و از آن طرف هم یَک ساعت دیرتر. هم من بی مقصودم میرَسَم، هم تو. چَطور است؟
یَکهو دیدم صَدای گوشخراش ساعتم که بیدون توجه در رختخواب رویش نیشستَه بودم، بلند شد.
اینگار کسی سیخی بی کمرم فرو کردَه باشد، از جا پریدم و فهمیدم خدا موعامَله من رِه پذیرفته است.
در آغاز کوفت زهرَ ماری رِ بالا انداختم، شارج که شودم، کلهام را تا بناگوش درون کاسهی ترید نوشابَه فرو کردم و خولاصَه جای شوما خالی...
نجیب