- ساعته گذوشتی رو زنگ؟
- برا چی بیبی؟
- بِرِی که صُب به عَزِّی تو برسیم! خو بری سحر میگمنِه دختر!
- شما مگه میخوای روزه بگیری بیبی؟با این سن و سال روزه به شما واجب نیستا!
- واجب نی؟! میه من مث تو کافرم؟! میه من نامسلمونم؟! میه بیدینم؟ تف تو روت بیا که به من نگی روزه نگیر! خاااااااااااااک تو سرِت کنن... عروسُم بچه که تربیت نکرده! دونهداغ آورده بالا!
- ای بابا! مگه من چی گفتم بیبی؟
- دیه میخواسّی چی بیگی؟ به جِِی ای که منه تشویق کنه به روزه گرفتن و اعمال نیک، میگه روزه نگیر...
- پس تکلیف قرصایی که میخورین چی میشه؟ تازه پزشکتونم که تأیید کرد روزه به شما واجب نیس.
- پزشکُم شِکَر خورد با تو! دیه در این مورد با من صحبت نکن. فهمیدی؟
*******
با لگد بیبی از خواب پریدم.
- چیه بیبی؟
- میه نیخی بری سحری پاشی؟
چشمم رفت روی ساعت...
- بیبی جون! تازه ساعت ٢ هس. من الان بلند شم چکار کنم آخه؟
- پوشو نماز شب بخون...
- بذار یه کم بخوابم بیبی. بعد از نماز صب میخونم!
بیبیمحکم زد توی سرم!
- روسیا بیشی دختر! آخه کی بعدِ سحر، نماز شب میخونه که تو بخونی؟ پوشو تا نصفت نکردم وایسا نماز...
*******
سر ظهر بود و کمکم داشتم ضعف میکردم که بیبی آمد بالای سرم.
- تو خو دوباره اُفتادی دختر... کپّه!
- چیکار کنم بیبی؟
- جونِ منه بیگیر... ای خو نشد روزه...
- خب چیکار کنم بیبی؟ حالم خوش نیس. توروخدا اذیتم نکنین.
- به دَرَک... خداکریمه تا شو طاقت نَیَری و دهن روزه جونِمرگ بیشی....
- یعنی شما هیچّیتون نیس بیبی؟
- نع! میه ما مث شوما ناز و اطفالی هسّیم... دختر خونه که بودیم، با دهن روزه نون میپختیم، سرِ چشمه او مییُردیم، رخت میشسّیم... ای کارام نِیکردیم. حالام پوشو نشین. بُقچه منه وردار برو تو مسجد، برام ردیف اول پهن کن تا جاها رو نگرفتن. هرکیام پرسید، تأکید کن من روزهام!
*******
ساعت ٢ بود و داشتم از گرسنگی میمردم که دیدم بیبی با آن لباسهای ورزشیاش، ترانه شادی گذاشته و زیر درخت انگور توی حیاط مشغول ورزش است! به سختی خودم را کشیدم توی حیاط...
- چیکار میکنی بیبی؟ چطوری داری با دهن روزه ورزش میکنی آخه؟
- فک کردی همه مثِ تواَن؟ به من میگن بلقیس نه برگ هویج! پوشو بیا خودتو گرم کن...
- بیبی! من همینطوری دارم جوش میارم و هلاک میشم! شما راحت باش...
*******
دم غروب بود و در حال پرپر زدن بودم که دیدم بیبی پیدایش نیست.
خودم را رساندم به آشپزخانه. بیبی پشت به من ایستاده بود و سرش توی قابلمه بود!
- چیکار میکنی بیبی؟
بیبی سرش را بالا برد و با لپهای پُر خیره شد به من...
- شما مگه روزه نیستی بیبی؟
لقمه پرید توی گلویش و شروع کرد به سرفه کردن و تتهپته کردن...
حالش که جا آمد خیره شد به من
- میه نشنیدی دکترم گفت روزه برا من سَمّه؟ گفتم تو زبون شُلی، صب میری همه جا پر میکنی که بیبی روزه نیس جلو در و همسایه و مش موسی اینا آبروم میره... بشنوم منو لو دادی، وااااای به حالت گلاب!
گلابتون