خاطرهای از سفر هوایی شیراز به تهران
ساعت هشت شب مامان زنگ زد و گفت: زن عمو میرمهدی فوت کرده. خاکسپاری هم انجام شده. مراسم ختم را نیریز گرفتند. مامان گفت: خیلی شلوغ بود.
کسی به من خبر نداده بود. با گریه پرسیدم: چرا زودتر نگفتید؟ باید از اولِ مراسم میبودم. من به خاطر مهربانیهاش به او مدیونم.
نیم ساعت بعد دوباره مامان زنگ زد. فردا توی مسجدی در شیراز ختم بود. دیگه نفهمیدم مامان چی گفت. با گریه لباس مشکیام را پوشیدم. لباس مدرسه دخترم را اتو کشیدم و آماده گذاشتم روی صندلی توی هال. یه سیب و یه لقمه نون و پنیر و کلید خونه را گذاشتم تو کیفش. اون شب حمید کشیک بود. فردا صبح نیم ساعت قبل از سرویس مریم میرسید خونه. تلفن زدم بیمارستان گفتند: دکتر سر عمل هستند. پیام گذاشتم که من میرم شیراز لطفاً اگر میتونی زودتر بیا خونه که مریم تنهاست. یه یادداشت هم گذاشتم روی میز صبحانه و توضیح دادم که امشب زودتر برگرد که مریم تنها نباشه. قول میدم شب با اولین پرواز برگردم تهران.
ساعت چهار صبح تاکسی سرویس دم در بود. فرودگاه خیلی شلوغ بود. دوتا از پروازها کنسل شده بود. با گریه رفتم جلو. مسئول رزرو بلیط چشمای پف کرده و گریونم را دید. گفتم: باید برای مراسمی برم شیراز. تو را خدا یه کاری کنید که بتونم خودم را به این مراسم برسونم. اون روزا خیلی شهید میآوردند. بنده خدا شاید هم فکر کرد برای همین میخوام برم. گفت: نگران نباش خواهر هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم ولی خیلیا جلوتون هستند.
فکر کنم آخرین نفر بودم که سوار شدم.
ساعت ۹.۵ بود که از شیراز به حمید زنگ زدم گفت: هر جور شده امشب بیا، چون مریم تنهاست. امشب به جای فلان دکتر کشیکم.
به خودم گفتم: عجب شانس گندی! حالا باید بابای فلان دکتر بیفته بمیره که بچه من تنها بمونه؟!
یادم افتاد به تنهاییمون. ما تهران هیچکسی را نداشتیم که بتونه بره پیش مریم. خانم صاحبخونه هم که رفته بود اردبیل.
نیمههای ختم بلند شدم. حالت تهوع داشتم. نه توی هواپیما تونسته بودم نون پنیر بخورم و نه خونه مامان اینا. یادمه به راننده تاکسی میگفتم: میشه گاز بدید تا زودتر برسیم؟ اینقدر گفتم که صداش در اومد که بپرم؟ صبر کن خانم الان میرسیم دیگه. بعد هم صدای رادیوش را بلند کرد که غر زدنای من را نشنوه.
فقط پرواز آسمان سر وقت انجام میشد. یه عالمه مسافر هم از پروازای کنسل شده از صبح مونده بودند. هرچه کردم اسمم را ننوشتند. افتاده بودم به التماس و گریه.
رفتم از قسمت حفاظت پرسیدم رئیس فرودگاه کجاست؟ میخوام با ایشون صحبت کنم. یه آقایی بود که پالتو بلندی تنش بود. با اخم گفت: چکارشون دارید؟
صدای گریم بلندتر شده بود. جریان تنهایی مریم را گفتم. گفتم که تهران غریبیم. آقاهه همینطور که دست میکشید روی شکمش یه غرغری کرد که نفهمیدم چی گفت. انگار یه ببخشید هم گفت. گفتم: لعنت خدا بر شیطون حالا من چکار کنم؟
با ناامیدی داشتم میرفتم به یکی دیگه التماس کنم که یکی گفت: من با پرواز فردا هم شده میرم. جای من را به ایشون بدید.
یه بله قربان هم شنیدم که نفهمیدم کدومشون گفتند. بهم گفتند همین جا وایسا. فکر کنم از ترس این که نکنه من را نبرند، به اون آقایی که میخواست جاش را به من بده زل زده بودم. او، اما مدام به دستاش نگاه میکرد. انگار تو دلم داشتند رخت میشستند، اما این آقا راحت نشسته بود. میخواستم بگم بهخدا همه رفتند جا میمونیما! که گفتند بفرمایید قربان!
من و اون آقا را با یه پیکان شیری رنگ بردند دم در هواپیما. ردیف اول نشوندنمون. بلافاصله آقاهه روزنامه خواست. فقط عناوین را خوند. گفت شما روزنامه میخونید؟
گفتم: خدا کنه زود برسیم. دعا کنید سالم برسیم که بچم خیلی تنهاست. گفت: حتما بخونید. روزنامه را داد دستم. گفتم: من فقط جدول حل میکنم، اما امروز تو کیفم فقط دستمال کاغذی دارم! زود متوجه شد. گفت یه قلم یا خودکار بدید. براش آوردن. تند تند و غلط غلوط جدول را پر کردم بهش دادم. حتی نگاه هم نکرد که چکار کردم.
خیلی دلم شور میزد که زودتر برسم خونه.
مهماندار بهش گفت: چای یا قهوه میل میفرمایید؟ گفت: چیزی نمیخورم. رو کرد به من: شما چای یا قهوه؟ گفتم: وای من خیلی چای میخوام. چای خودم را که خوردم گفت: باز هم میخورید بگم بیارن؟ گفتم: بله من از دیشب هیچی نخوردم. واقعاً میچسبه! گفت: قهوه چطور؟ میخورید؟ گفتم: نه ضربان قلبم رامی بره بالا.
بعد از چای مرغ و برنج داغ دادند. عالی بود! اما او گفت من نمیخورم. گفتم: کاش میدادند به من تا ببرم برای مریم. دخترم عاشق خوراکای هواپیماییه. این دفعه، اما واقعاً نمیتونستم نخورم. همیشه براش میبردم. گفت: سهم غذای من را بدید برای مریم خانم ببرند. خیلی تشکر کردم. گفتم غذاش بد هم نیستا. بخورید! گفت: میرم تهران!
انگشت هاش را به هم قفل کرده بود و مدام به دستش نگاه میکرد. انگار از دست خودش خسته نمیشد! این بار درست نگاه کردم. لباس پرسنل هواپیمایی پوشیده بود. از همون سرمه ایها که چندتا خط زرد دور آستینشه.
وقتی هواپیما تهش را زد زمین گفتم فقط روشون سیاه! مال مردم را چطور میزنن زمین؟ گفت: قانونش همینه. باید همینطور فرود بیان. عجله دارید! بگم شما را برسونن خونه؟
گفتم: نه دیگه مزاحم نمیشم با تاکسیای فرودگاه برم بهتره. از مسیرای ویژه میرن زودتر میرسم. خدا از برادری کمتون نکنه. خیلی ممنون که دلتون برای گریه هام سوخت. پرویز شاپور میگه: خندهدارترین قیافه آدما وقتیه که گریه میکنند. نگاهم کرد، سرش را تکون داد و حس کردم داره تو دلی میخنده! متوجه نگاهم شد. گفت: چی بگم والا؟
وقتی رسیدم خونه صدای تلویزیون خیلی بلند بود. مریم پرید تو بغلم گفت: مامان بزرگ تلفن کرد. گفت که رفتی با اولین پرواز بیای تهران. من میدونستم من با شب تنها نمیمونم و شروع کرد به خوردن مرغ و برنج.
از اون آقاهه برای حمید و مریم خیلی تعریف کردم. همسرم گفت کی بود؟ گفتم: نمیدونم. هرکی بود خیلی خرش میرفت! چایی و قهوه هر دو را براش آوردن. نخورد من چای اونم را خوردم. خدا پدرش را بیامرزه من را به مریم رسوند.
حدود ۸ ماه گذشت. یه شب حمید تا اومد خونه گفت شنیدی؟ صیاد شیرازی را ترور کردن. زیر لب گفتم قانونش همینه! هر کی به دنیا میاد یه جون بدهکار میشه، باید به صاحبش پس بده!
یکی دو ماه بعد برای خرید مانتو داشتم میرفتم میدون هفت تیر. توی تاکسی نشسته بودم که چشمم به یه بنر افتاد. روی اون عکس یه آقا بود.
گفتم: چقدر این قیافه آشناست.ای خدا! این آقا را من کجا دیدم؟ خیلی آشناست. خانمی که کنار دستم نشسته بود گفت: همه جا پر شده از عکس صیاد شیرازی! خیلی وقتی نیست که ترور شده.
گفتم: آهان!
داشتم مانتو انتخاب میکردم که یادم اومد.
همون مرد آسمونی که من را به مریم رسوند، همون که چایش را خوردم، همون که برنج و مرغش تنها ره آورد سفرم به شیراز برای مریم بود.
چی بگم والا؟
راستی!
چرا به یاد خندههای تودلی که میفتم، گریم میگیره؟!
