تعداد بازدید: ۱۱۶
کد خبر: ۲۳۴۶۰
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ - ۲۲:۰۰ - 2025 14 June
ماجراهای تبعه موجاز

عشق خَراج

نویسنده : نجیب

چند روزی قبل اربابم را در سرک (خیابان) سوار بر موتِرسکلت نَظاره کردم که بشکن مَی‌زد و بَ سمتی خانَه روان بود. من را که دید، بولند سلامم بَکرد و دست تکان داد. بَ افراد دیگر هم سلام مَکرد و برایَشان بوق مَی‌زد؛ حتی کسانی را که نَمی‌شناخت...

در دلم گفتَه کردم: این که اهل چیزی نبود. نه آب‌شنگولی نوش مَکرد، نه شیشه و گل مَی‌زد و نه ساده و خل بود...

فردایش که برای نَظارت کندَه‌کاری بالای سرم آمد، طاقت نیاوردم و گفتَه کردم: ارباب! دیروز تو را چَه شد؟ هیچ وقت این قدر شاد و سرزنده تو را نَظاره نکرده بودم.

گفتَه کرد: «دیروز بَ اَداره مالیه روان شدم و خَراج (مالیات) یَک سالم را بَدادم.»

گفتَه کردم: مگر خَراج دادن هم این قدر خوشحالی دارد؟ منی که برای کندَه‌کاری چاه هیچ خَراجی نَمی‌دهم، این قدر خوشحال نیستم...   حالا چند بَدادی؟

بَگفت: «۱۰ مَیلیون تومان.»

گفتَه کردم: چَه خبر است؟ سالی قبل چند بَدادی؟

- «۵۰۰ هَزار تومان.»

-‌ای بابا، عجب گیری بَکردیم. خب چَرا خوشحال بودی دیگر؟ ۲۰ برابر سالی قبل از تو بَگرفته‌اند؛ بشکن هم مَزنی؟

- «آخر نَدانی چَه شد. برایم ۵۰ مَیلیون تومان خَراج نوشته کردند. یَک سکته ناقص بَزدم و در اداره مالیه التماسَشان کردم ندارم و ...

بعد دلشان برایم بَسوخت و گفتَه کردند: ۲۰ مَیلیون مَتانی پرداخت کونی؟

- دلی در دلم آمد و بَگفتم: باز هم زیاد است.

گفتَه کردند: خب برایت ۱۰ مَیلیون تومان نوشته مَکونیم. همین الآن بَپرداز و برو بَ امید خدا. موراقب هم باش که بَ کسی گفتَه نکونی.»

ارباب یَک لحظَه رنگ از رخسارش پرید و          

گفتَه کرد: «خاک بر سرم؛ من که بَ تو گفتَه کردم...»

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها