عشق خَراج
چند روزی قبل اربابم را در سرک (خیابان) سوار بر موتِرسکلت نَظاره کردم که بشکن مَیزد و بَ سمتی خانَه روان بود. من را که دید، بولند سلامم بَکرد و دست تکان داد. بَ افراد دیگر هم سلام مَکرد و برایَشان بوق مَیزد؛ حتی کسانی را که نَمیشناخت...
در دلم گفتَه کردم: این که اهل چیزی نبود. نه آبشنگولی نوش مَکرد، نه شیشه و گل مَیزد و نه ساده و خل بود...
فردایش که برای نَظارت کندَهکاری بالای سرم آمد، طاقت نیاوردم و گفتَه کردم: ارباب! دیروز تو را چَه شد؟ هیچ وقت این قدر شاد و سرزنده تو را نَظاره نکرده بودم.
گفتَه کرد: «دیروز بَ اَداره مالیه روان شدم و خَراج (مالیات) یَک سالم را بَدادم.»
گفتَه کردم: مگر خَراج دادن هم این قدر خوشحالی دارد؟ منی که برای کندَهکاری چاه هیچ خَراجی نَمیدهم، این قدر خوشحال نیستم... حالا چند بَدادی؟
بَگفت: «۱۰ مَیلیون تومان.»
گفتَه کردم: چَه خبر است؟ سالی قبل چند بَدادی؟
- «۵۰۰ هَزار تومان.»
-ای بابا، عجب گیری بَکردیم. خب چَرا خوشحال بودی دیگر؟ ۲۰ برابر سالی قبل از تو بَگرفتهاند؛ بشکن هم مَزنی؟
- «آخر نَدانی چَه شد. برایم ۵۰ مَیلیون تومان خَراج نوشته کردند. یَک سکته ناقص بَزدم و در اداره مالیه التماسَشان کردم ندارم و ...
بعد دلشان برایم بَسوخت و گفتَه کردند: ۲۰ مَیلیون مَتانی پرداخت کونی؟
- دلی در دلم آمد و بَگفتم: باز هم زیاد است.
گفتَه کردند: خب برایت ۱۰ مَیلیون تومان نوشته مَکونیم. همین الآن بَپرداز و برو بَ امید خدا. موراقب هم باش که بَ کسی گفتَه نکونی.»
ارباب یَک لحظَه رنگ از رخسارش پرید و
گفتَه کرد: «خاک بر سرم؛ من که بَ تو گفتَه کردم...»