چندی پیش در حال سیر و سیاحت در فضای مجازی به داستانی برخوردم که هم طنز بود، هم تراژدی، هم واقعیت و هم حکایتِ آشنایِ زندگانیِ مردمانِ ایران.
بد ندیدم داستان را در این روزهایِ تکراریِ تکرارِ ملالتبار مذاکره و تحریم و هستهای بیاورم تا هم لختی بخندیم و هم حدیثِ مفصّل بخوانیم از این مجمل و این که بدانیم چگونه به این وضع گرفتار آمدهایم.
گاه و بیگاه میبینیم و درک میکنیم که تا قرار میشود آب خوشی از گلویِ این مردم پایین برود، کاسبان تحریم شیطنتی میکنند و جنجالی میآفرینند و عِرض خود میبرند و زحمت ما میدارند؛ و اینگونه نمیگذارند آبی برای مردم گرم شود و هرچه هست به خودشان برسد و مردم را در زندگیِ حداقلی نگه میدارند.
آخرینِ آن هم جنجالِ آن شیخ در آیین حج که به جای آن که مشکلات فراوانِ مردمانِ خودمان را فریاد بزند، مشکلاتِ مکه و مدینه و خاندان سعود را یواشکی زمزمه کرد
و نزدیک بود دوباره مویِ باریکِ روابطِ نیمبندِ ایران با جهان عرب پاره شود. آشی که آنقدر شور شد که صدای اصولگرایانِ دوآتشه را هم درآورد و همه تقبیح و شماتت و ملامت کردند و حتی به دیدهی شک و شبهه به آن نگریستند.
بگذریم و داستان را بخوانیم و اندکی بخندیم:
قصابی بود که دستش را هنگام کار با ساتور برید و خون زیادی از زخمش جاری شد. همسایهها جمع شدند و او را نزد حکیم شهر بردند.
حکیم بعد از ضدعفونی زخم، خواست آن را ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب، استخوان کوچکی مانده است. خواست آن را بیرون بکشد، اما فکری کرد و پشیمان شد و با همان حالت، زخمِ دست را بست و به او گفت: زخمت خیلی عمیق است. باید یک روز در میان نزد من بیایی تا پانسمان آن را عوض کنم.
قصاب از آن به بعد هر روز مقداری گوشت با خود میبُرد و با مبلغی به حکیمباشی میداد و حکیم هم همان کارِ همیشگی را تکرار میکرد. اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه روزی حکیم برای مداوای بیماری دیگر از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت. از آنجایی که پسر حکیم طبابت را از او فراگرفته بود، به جای او بیماران را مداوا میکرد.
آن روز هم به روال همیشه قصاب نزد حکیم رفت و پسرِ حکیم دست او را مداوا کرد و پس از ضدعفونی میخواست پانسمان کند که متوجه استخوانِ لای زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصاب گفت: به زودی زخمت بهبود پیدا میکند.
دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسرِ حکیم آمد و به او گفت: تو بهتر از پدرت مداوا میکنی. زخم من امروز خیلی بهتر است.
پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدعفونی کرد و بست و به قصاب گفت: از فردا دیگر نیازی نیست نزد من بیایی.
چند روزی گذشت و حکیم از سفر بازگشت. وقتی همسرش سفره را پهن کرد، متوجه شد که غذا گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجب گفت: این غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت: تو که رفتی، پسرمان هم گوشتی نخریده.
حکیم با تعجب از پسر سؤال کرد: مگر قصاب نزد تو نیامد؟
پسر حکیم با خوشحالی گفت: چرا پدر! آمد، و من زخمش را بستم و استخوانی را که لای آن مانده بود بیرون کشیدم. مطمئن باشید کارم را خوب انجام دادهام.
حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت: از قدیم گفته بودند «نکرده کار، نبر به کار» پس به همین دلیل غذای امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لای زخم بیرون نکرده بودم تا قصاب هر روز نزد من آمده و مقداری گوشت برایمان بیاورد.
بدرود