نَظاره کردی؟ گفتَه کردم این وَلایت دیگر جایَ زیندَگانی نیست؟
- چَطور مگر نجیب؟ دیگر چَه شده که از این وَلایت بدت بَگرفته؟
- مگر شَنیده نکردی یَکی از اربابان وَلایت بَگفته: هر اربابی که اتباع غَیر موجاز را بَ کار بَگیرد، مَثال قاچاقچی انسان است که شش ماه زیندانی و پیسه زیادی جریمه مَشود؟
- یعنی چَه؟ همَه کارهای سخت این ولسوالی را که اتباع غَیر موجاز انجام مَدهند.
بادی در غبغب انداختَه کردم و بَگفتم: بلی دیگر، اگر ما نباشیم، کل کارهای سخت ولسوالی رویَ زمین ماندَه مَکوند.
زولَیخا جارو را توی سرم بَزد و گفتَه کرد: تو را که گفتَه نَمیکونم. تو که تبعَه موجازی. از وقتی هم موجاز شدی، پهلویت بَ ایرانیها بَخورده و مَثال آنها کار مَکونی. تازه، اگر اینها قاچاقچی آدم هستند، بیشتر آدمهای این ولسوالی برای یَک بار هم که شده قاچاقچی شدهاند.
- اصلاً من تحمل نَتانم کونم که این طَوری هموَلایتیهای من را از کار بیکار کونند.
این را گفتَه کردم و از سری عصبیت، با کولنگ محکم بَ روی انگشت شصت لنگ چپم زدم.