امروز انگار اصلاً برایَ من روز نبود. سر صبح تلویزیون داشت یَک پیسر را نَشان مَداد که داکتِری قبول شده بود. پسی کله نَظیرنجیب بَزدم و بَگفتم: یاد بَگیر؛ همسن تو هست. اما یَکهو تلویزیون پیدرش را نشان بَداد که او هم داکتِر بود؛ بَ سرعت کانال را عوض بَکردم؛ اما دیر شدَه بود.
بعدش خواستم سری بَ واتسآپ بَزنم، گوشیام هنگ کرد. اعصابم خُرد بَشد. خواستم داد بَزنم و گفتَه کونم خا... یَکهو وسطَش یادم افتاد که در خانَه هستم و نتانم بَگویم خاک بر سرش. داد بَزدم: اَه گوشیام خاااااراب شده!
زولَیخا گفتَه کرد: چرا این طَوری حرف مَزنی؟
گفتَه کردم: چاجاری؟
بَگفت: تو چَرا آدم نَمیشی؟
گفتَه کردم: نامادانام!
اما پیدرسوختَه نظیرنجیب که فهمیدَه بود، بَ زولَیخا بَگفت.
بعدش زولَیخا سر هیچ و پیچ بَ پایم پیچید و خاطَره عاروسی بیست سال پیشَمان را پیش بَکشید و گفتَه کرد: یادت هست با دوچرخَه وسط مجلس عاروسی آمدی و داد بَزدی اَجازه نَمیدهی این دختر با کسی جز من ایزدَواج کوند؟ بعد خدا بَیامرز پیدرت بَ پیدرم بَگفت:
بَ خدا این پیسر قَول دادَه بود در عاروسی خودش مست نکوند.
بَگفتم: آها یادم آمد؛ تو چَه چیزهایی یادت هست!
- مَخواستی یادم نباشد؟ دعوای پیدرهایمان عاروسی را زهر مارم بَکرد. پیدرم گفتَه مَکرد: خاک بر سر من؛ دختر من خواستَگار دامپیزشک داشت؛ او را بَ یَک چاهزن بَدادم.
پیدرت هم جیواب داد: خب مَدادی بَ او؛ آن وقت دیگر نَمیخواست بَ داکتِر و شفاخانَه روان شوی.
خولاصه، دعوایم با زولَیخا بالا بَگرفت و تهدیدش بَکردم که طلاقش مَدهم. او هم بَگفت: نفرینت مَکونم که گیر یَکی مَثال خودت بَیفتی.
من هم عصبانی شدم و بَگفتم: این نفرین زن قبلی بود...
این را بَگفتم و از خانَه در بَرفتم.
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید