تعداد بازدید: ۱۲۳
کد خبر: ۲۳۲۱۹
تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۲:۰۰ - 2025 17 May
وحید، شیرینی خورده‌ی دخترخاله‌اش عطیه بود که در یکی از گروه‌های واتساپی با هم آشنا شدیم.
خبرنگار: فاطمه زردشتی نی ریزی

اهل بگو و بخند بود و تا آنجا که می‌توانست در گروه شوخی می‌کرد و جولان می‌داد. دروغ چرا؟ از همان اول از او خوشم آمد و دنبال بهانه‌ای بودم تا سر صحبت را با او باز کنم و چه بهانه‌ای بهتر از نشانی مغازه‌اش؟

بوتیک داشت وحید. این را از سارا دوستم مدیر گروه سؤال کردم و وقتی در پی‌وی، نشانی مغازه‌اش را از خودش پرسیدم، با روی باز جوابم را داد. درنگ جایز نبود. همان روز کلی به خودم رسیدم و رفتم مغازه‌اش...

نشناخت! در لحظات اول مرا نشناخت، اما وقتی خودم را معرفی کردم، گرم تحویلم گرفت و خواست تا آمدن لباس‌های جدید کمی صبر کنم...
*****
پیامش را که در گوشی‌ام دیدم نفسم بند آمد. خودش بود. کار‌های جدیدش را فرستاده بود و گفته بود اگر دوست دارم برای دیدنشان به مغازه سر بزنم و من هم از خدا خواسته برای بار دوم راهی مغازه‌اش شدم...

همان روز یکی دو تا لباس خریدم و شب به بهانه‌ی تشکر، پیامی برایش فرستادم. به چند دقیقه نکشید که جوابم را داد و این پیام دادن‌ها همانا و دل دادن من به او همانا...
*****
چند روزی بود صحبت‌هایمان گل انداخته بود و از وضعیت آب و هوا و گرانی اجناس و کرایه مغازه و ... فراتر رفته  بود. دل دل می‌کردم حرف دلم را به او بزنم یا نه؟ باید می‌دانستم هدفش از حرف زدن با من چیست؟ منی که او را برای همیشه و  نه یک دوستی کوتاه‌مدت و گذرا می‌خواستم...

هزار بار پیام را نوشتم و پاک کردم تا اینکه دلم را زدم به دریا و تایپ کردم...

- به جز من، کسی تو زندگیته؟

و جوابش انگار سطل آب سردی بود که ریختند روی سرم...

- من و عطیه دخترخالم شیرینی خورده همیم و راستشو بخوای قراره تا چن وقت دیگه عقد کنیم!

خدایا! چه می‌شنیدم؟ من که دلم پر می‌زد برای صدای وحید... من که چشمم به گوشی بود تا جواب پیام‌هایش را ببینم، حالا چه می‌شنیدم؟ دستانم شل شد و نفسم بند آمد...  

چیزی نگفتم و به سردی از او خداحافظی کردم. به خودم قول دادم به او پیام ندهم. به پیام‌هایش جواب ندهم و حتی به او فکر نکنم؛ اما مگر می‌شد؟  مثل معتادی که موادش را از او گرفته باشند، بدنم درد داشت و اعصابم به هم ریخته بود. من زیبا بودم. زیبا و خوش‌سر و زبان. وحید چرا نباید مرا انتخاب می‌کرد؟ اصلاً چرا من نباید به خاطرش می‌جنگیدم؟ حتی اگر او مرا نمی‌خواست، باید تلاشم را می‌کردم!

گوشی همراهم را برداشتم و بی‌مقدمه برایش نوشتم...

- دختر خالَتو دوس داری؟

جوابی نیامد...

چشمم به صفحه گوشی بود.

دوباره نوشتم...

- اگه بدونی یکی بیشتر از دختر خاله‌ت دوسِت داره واکنشت چیه؟
جوابی نیامد...

داشتم دیوانه می‌شدم. چرا جواب نمی‌داد؟ تا اینکه پیامش آمد.

- حیف شد که کمی دیر همدیگه رو شناختیم!

اما به نظر من دیر نبود. وحید حتی یک تعهد درست و حسابی هم به او نداشت. حتی اسم‌شان توی شناسنامه هم نبود.

تقلا کردم و از احساسم نوشتم. انگار برایم هیچ چیز مهم نبود. کلمات عاشقانه بود که جملات عاشقانه را می‌ساخت و برای وحید ارسال می‌شد. نمی‌خواستم از دستش بدهم و آنقدر گفتم و گفتم تا صحبت‌هایمان ادامه پیدا کرد... ساعت‌ها... روز‌ها و ماه‌ها...

هفت ماهی بود با وحید رابطه داشتیم و از تمام جیک‌و پیک هم باخبر بودیم! تحت فشار بود وحید. هم از طرف خانواده عطیه و هم از طرف خانواده خودش و علی‌الخصوص مادرش و این را من خوب می‌دانستم... انگار که بین دوراهی مانده باشد، با خودش درگیر بود... دوراهی بین انتخاب من یا عطیه... و من آنقدر زیر گوشش زمزمه‌های عاشقانه نجوا کردم تا بالاخره قید عطیه را زد و حرف دلش را به مادرش گفت...

- من یه دختر دیگه رو دوس دارم!

بلوایی شده بود توی خانه‌اشان آن روز. پدرش او را عاق کرد و مادرش شیرش را حرام. وحید، اما روی حرفش ماند...
*****
دو سالی از رابطه‌مان می‌گذشت تا بالاخره مادر وحید رضایت داد از خر شیطان پیاده شود و برای خواستگاری از من پا پیش بگذارد، اما چه پا پیش گذاشتنی؟ نمی‌دانم! شاید هم حق  داشت. رابطه‌اش با خواهرش به خاطر ماجرای وحید و عطیه حسابی شکرآب شده بود و آن طور که وحید می‌گفت گوشه و کنایه‌های اطرافیان هم تمامی نداشت...

چادرش را کشیده بود توی صورتش و اخم‌هایش، گره‌های پیشانی‌اش را عمیق‌تر کرده بود. مراسم خواستگاری‌مان به هر چیزی شبیه بود جز مراسم خواستگاری و شاید اگر تهدید وحید به رفتن به ترکیه نبود، مادرش هیچگاه رضایت نمی‌داد پا پیش بگذارد...

مراسم خواستگاری‌مان در سکوت هرچه تمام‌تر برگزار شد. اصلاً سخت نگرفتم، در مورد هیچ چیز، نه مهریه، نه مراسم و نه هیچ چیز دیگر... همین که وحید مال من شده بود، برایم از همه چیز باارزش‌تر بود!
*****
چند ماهی از ازدواج‌مان گذشته بود و بجز اخم و تخم‌ها و طعنه‌های گاه و بیگاه مادر وحید، تقریباً همه چیز بر وفق مراد پیش می‌رفت. دلم نمی‌خواست در مورد عطیه چیزی بشنوم، اما دورادور می‌شنیدم که قید شوهر کردن را زده و چسبیده به درس...  و مدتی نگذشت که فوق لیسانس یکی از دانشگاه‌های معتبر قبول شد...
*****
روز‌های اول فقط جنبه شوخی داشت حرف‌های وحید، اما حس کردم رفته‌رفته جدی می‌شود، هرچند این شوخی‌هایش به دلم نمی‌نشست...

اگر کاری را خراب می‌کردم، با خنده می‌گفت حیف شد عطیه را نگرفتم!  اگر می‌خواستم کاری را انجام دهد یا چیزی را برایم بخرد، با خنده می‌گفت حیف شد عطیه را نگرفتم! اگر غذایم می‌سوخت یا شور می‌شد،  با خنده می‌گفت حیف شد عطیه را نگرفتم! اوایل سعی می‌کردم به این موضوع حساسیتی نشان ندهم، اما کم‌کم درک این موضوع برایم سخت شد...

اسم عطیه را که می‌آورد، قهر می‌کردم، اعتراض می‌کردم و گاهی هم کار به دعوا می‌کشید...، اما انگار وحید نمی‌خواست دست از این کارش بردارد. عطیه شده بود نقطه ضعف من و اسمش که می‌آمد انگار مویم را آتش می‌زدند. وحید، عطیه را چماقی کرده بود و مدام آن را به سرم می‌کوبید.  

وضعیت بازار و اوضاع مغازه وحید چنگی به دل نمی‌زد و به سختی کرایه خانه و خرج خورد و خوراکمان را می‌دادیم. وضعیت، اما وقتی بدتر شد که عطیه درسش تمام شد و شغلی خوب با حقوقی بالا پیدا کرد...  

مادر و خواهرانش پیش چشمان من مدام از کار و حقوق بالای عطیه حرف می‌زدند و وقتی مادرش از بخت و اقبال خوب کسی می‌گفت که قرار است در آینده همسر عطیه شود، افسوس را در چشمان وحید می‌دیدم!

برایم عطیه شده بود کابوس و رهایم نمی‌کرد... خداخدا می‌کردم زودتر سر و سامان بگیرد و برود پی زندگی‌اش بلکه این کابوس تمام شود، اما انگار عطیه هم قصد ازدواج نداشت... تحمل این وضعیت برایم سخت شده بود. خیلی سخت... به خاطر هر چیز کوچکی با وحید بحث می‌کردیم و کارمان به دعوا می‌کشید... وحید از ازدواج با من پشیمان شده بود و حالا این را به راحتی به زبان می‌آورد... می‌گفت اشتباه کردم خام تو شدم، تو زن زندگی من نبودی!

آن روز وقتی باز هم به خاطر یکی از بحث‌هایمان، صدایمان بالا رفت خیلی راحت توی چشمانم زل زد و گفت:

- حالم از تو به هم می‌خوره... تو اگه آدم حسابی بودی، سنگین و رنگین بودی، به یه مرد نامزد دار ابراز عشق نمی‌کردی!

حالم از خودم به هم خورد. برای ادامه این زندگی خیلی تلاش کرده بودم، اما با این همه توهین و تحقیر، دیگر جای من در این زندگی نبود!  شاید وحید راست می‌گفت... شاید از همان اول راه را اشتباه رفته بودم!

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها