«این زندگی شایسته ما نیست».
تنها جملهای که به درستی شرایط زندگی مردمان ایران را روایت میکند؛ و رنج مرمان نیز از همین است. شایستگی ما خیلی بالاتر از اینهاست که به آن دچاریم.
ویژگیهای اجتماعی و روانی مردم ایران، پیشینه غنی فرهنگی، سابقهی پر و پیمان تاریخی، سرزمین زرخیز، جاذبههای فراوان و متنوع گردشگری، منابع زیر و رو زمینی، سواحل طولانی، و جغرافیای سرزمینی ایران را اگر در کنار هم قرار دهیم، فرسنگها از شرایطی که به آن دچاریم فاصله دارد.
همین است که وقتی مسئولان یمنیها را به رخ ما میکشند که با نان خشکی و پاره لُنگی زندگی میکنند، به ما بر میخورَد.
بله، برای یمنیها آن زندگی عادی است. آنها به جز دورههایی کوتاه تمدن آنچنانی نداشتهاند، پیشینه فرهنگی آنان قابل قیاس با ایرانیان نیست. از این همه شاعر و دانشمند که ما داریم، یک دهم را ندارند. اگرچه زمینهاشان حاصلخیز است، ولی فاقد تنوع سرزمینیاند.
اما ما اینگونه نیستیم. ما تکتک مردم، حکم اشرافزادههایی را داریم که حالا گذر روزگار به سختیامان کشانده و معیشت را بر ما تنگ کرده. استحقاق و شایستگیهای ما بسیار بیش از این است.
مجموع بحرانهای سر به هم داده، آدم را نگران میکند که به کجا میرویم و میرسیم و چه خواهد شد.
تورمِ رها شده، تحریمِ چند ده ساله، بیبرقیِ خستهکننده، خشکسالی دنبالهدار، محیط کمجانِ زیست، بحرانهای اجتماعی و ...
اینها هر کدام اَبَربحرانی است و هر یک کفایت میکند که سعادت مردمان یک کشور را به محاق برد.
حالا از آن همه فرصتها کمترین بهره را بردهایم و میبریم و به جای آن که مایه رشک دیگران باشیم، درس عبرت شدهایم.
اما و، اما ... اگر همهی سعادتها و خوشیها را که بگیرند باید نگذاریم در دلهای تکتکمان و در دلِ جوانان و کودکان و زنان و مردان و پیران این سرزمین «امید» و «نشاط» بمیرد.
اگر در صحبتهای مردم دقیق شویم، در میان این همه قطعی برق و خشکسالی و تورم و تحریم و فساد و مدیریتهای ضعیف و ناهماهنگیهای ساختاری که هرکس ساز خود را میزند، مردم عصبانیاند، اما هنوز امید دارند. هنوز حرفهاشان بوی امید میدهد. امید به این که روزی وضع بهتر میشود؛ و این کمچیزی نیست.
کریستین بوبن در رمان دیوانه وار مینویسد:
در این زندگی از همه چیز میتوان چشم پوشید. چشم پوشیدن، فریبندهترین طریقِ از دست دادن است. همهچیز مگر یک چیز. آنچه میخواهم به شما بگویم، گفته مادر بزرگم است ... زنی بود روستایی، تنها زن باسواد دهکدهاش. در تمام عمر، بدبختی به سرش باریده بود. یک روز از او پرسیدم: مامان بزرگ! چه چیزی در زندگی از همه مهمتر است؟
جوابش را فراموش نکردهام:
فقط یک چیز در زندگی به حساب میآید و آن نشاط است. هیچ وقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد.
در افسانههای شرقی و از جمله ایرانی از پرندهای به نام «ققنوس» سخن میگویند.
ویکیپدیا نوشته:
قُقنوس پرنده مقدس افسانهای است که در اساطیر ایران، اساطیر یونان، اساطیر مصر، و اساطیر چین از آن نام برده شده. گفته میشود که وی مرغی نادر و تنهاست و جفت و زایشی ندارد. اما هر هزار سال یک بار، بر تودهای بزرگ از هیزم بال میگشاید و آواز میخواند و، چون از آواز خویش به وجد و اشتیاق آمد، به منقار خویش آتشی میافروزد و با سوختن در آتش، از خاکستر آن ققنوسی دیگر متولد میشود. در بسیاری فرهنگها ققنوس را رمز جاودانگی، فداکاری و عمر دگربار تلقی میکنند. اما برخی فرهنگها ویژگیهای دیگری هم به او نسبت دادهاند. از جمله در مورد او گفته شده: اشک ققنوس زخم را درمان میکند حتی اگر زخم شمشیر خورده باشد و ... ققنوس صدای دلنشینی دارد و موسیقی از آوای او پدید آمده است.
گرچه ققنوس در اساطیر ملل آسیایی همچون چین و ایران جایگاه ویژهای دارد، امّا برخی معتقدند که اسطوره ققنوس از مصر باستان برخاسته، به یونان و روم رفته. اما ققنوس در اصل از ایران باستان به فرهنگ اروپا راه یافته است.
علامه دهخدا در توصیف ققنوس نوشته است:
گویند ققنوس هزار سال عمر کند و، چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید، هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال برهم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضهای (=تخمی) پدید آید و او را جفت نمیباشد و موسیقی را از آواز او دریافتهاند.
میگویند: «ققنوس در آتش میسوزد و دیگر بار از خاکستر خود زاده میشود».
محمدرضا شفیعی کدکنی سروده است:
در آنجای که آن ققنوس آتش میزند خود را
پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر
خوشا مرگی دگر
با آرزوی زایشی دیگر
چنین باد