تعداد بازدید: ۷۰
کد خبر: ۲۳۱۸۷
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۱:۲۰ - 2025 15 May
داستان کوتاهی از امین فقیری

باز هم هوا گرفته و ابری بود. کلاس تاریک بود. لامپ کوچک که رویش غبار و کثافت پشه گرفته بود نمی‌توانست نور کافی به همه جای کلاس برساند.

خانم نوبری در فکر بود که چگونه می‌تواند مطلب را عنوان کند.

سومی‌ها هر چند او را در درس نخواندن و تنبلی عاجز کرده بودند، اما باز هم محبتی به آنها در ته قلبش احساس می‌کرد. بچه‌ها با سر‌های تراشیده، بسیار مفلوک به نظر می‌آمدند. صورت‌های محوی داشتند. خانم نوبری همه را به یک شکل می‌دید.

- بچه‌ها! دیروز کیف کوچک قرمز رنگم تو کلاس گم شده کسی ندیدتش؟
سکوت در کلاس افتاده بود.

-هر کس پیدایش کرده بیاره و یه جایزه خوب هم از من بگیره.

هیچ کس حرفی نزد. خانم نوبری نگران و در فکر گفت:
- پس کتاب‌ها را باز کنید.

صدای خش خش ساییده شدن کاغذ و پلاستیک روی کت و باز شدن چفت و بست کیف‌ها بلند شد. این سروصدا‌ها همانند همهمه‌ای که ناگهان درگیرد و خاموش شود تمام شد.

- درسمون کجاس بچه ها؟

خانم، خانم 
زمان به کندی می‌گذشت. سرش را روی دستش گذاشته بود و به بچه‌ها نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد به این که حدود هزار تومان پول مسئله‌ای نبود. این که تمامی زوایای خانه را گشته بود تصدیق و چند عکس از بچه‌ها و ناصر - شوهرش - چند دانه کوپن روغن و این که خودش کیف قرمز کوچک را درون کیف دستی گذاشته بود. احساس درد‌آلودی به او می‌گفت کیف در کلاس مفقود شده است. در آن فضای نیمه تاریک همه چیز درهم و مغشوش بود. وجود او اینجا چه اثری می‌تواند داشته باشد؟ او حتی مشکل کوچکی را از زندگانی خود نمی‌تواند حل کند. هر مسئله کوچک او را از خود بیخود می‌کند و رویش تأثیر می‌گذارد. درست است که گم شدن تصدیق دردسر به دنبال دارد، درست است که کوپن‌ها ارزش داشتند، اما همه‌ی اینها یا هر کدام به تنهایی ارزشی ندارند تا او را اینچنین نگران و مضطرب سازند. خودش را مستحق اینگونه دلواپسی‌ها نمی‌دانست. زنگ که زدند بلند شد. کیفش را برداشت. خواست بیرون برود. دید محمد انصاری پا به پا می‌کند و بیرون نمی‌رود. نیم نگاهی به او دارد و در ضمن زیر چشمی بچه‌ها را می‌پاید. لبخندی به چهره‌اش نشاند. انگار اضطراب محمد انصاری کم و کمتر شد. جلو آمد.

خانم... 
نشست و دست محمد را گرفت و نزدیکتر آورد. چه بوی خوبی می‌داد.

- بگو 

- خانم توکیف شما عکس یه مرد ارتشی نبود؟ 

با عجله گفت: 

- بود. چرا بود. 
خانم، یه تصدیق که عکس خودتان رویش بود.

بی اختیار دست محمد انصاری را فشرد.

- خوبه، خوبه بقیه‌ش توکیف رو دیدی؟ 
- ها، دست کاظم کرامتی بود.

- کاظم کرامتی؟ 
- خانم، اینجا می‌شینه. اینجا.

به یکی از کت‌ها اشاره کرد. 

- می‌دونم، می‌دونم، خانم، پول‌ها را برده تو آجیل فروشی سر فلکه شکلات و پسته خریده. یه شکلات هم به من داد. 

سکوت شد. ناباوری بود. ناگهان چهره‌ی کرامتی با آن سر گرد و چشمان باهوشش، همه‌ی ذهنش را پوشاند. دیگر نتوانست خودش را از شر آن قیافه نجات دهد. یادش آمد که محمد انصاری صاف و سیخ جلویش ایستاده است. 
- تو برو، به کسی هم نگو.

محمد انصاری سرش را پایین انداخت و از کلاس بیرون رفت. خانم نوبری مدتی به همین حالت نشست. نمی‌دانست با او باید چکار کرد. موضوع را در دفتر مطرح کند؟ پس از چند لحظه نتیجه گرفت که اگر خودش اقدام کند بهتر است. شاید با خوبی و خوشی مسئله تمام شود. چه دلیلی دارد که این موضوع همه‌جا پخش شود. 

بلافاصله کرامتی را صدا کرد. کرامتی دوان دوان آمد. چهره‌ی شادی داشت. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. خانم نوبری تصور می‌کرد که دیگر رنگ به چهره‌ی کرامتی نمی‌ماند. نفسش به شماره می‌افتد. برای همین بود که یک لحظه مردد ماند که آیا موضوع را مطرح کند یا نه. این که از فرشته معصوم‌تر است. چه تبسم زیبایی لبهایش را پوشانده!

- خانم چکارمون داشتید؟ 
کرامتی راست می‌گفت. چکارش داشت؟ شاید همه‌ی این صحنه‌ها توهماتی بیش نبود. نه کیفی در کار بوده و نه شاگرد مدرسه‌ای. کرامتی پا به پا می‌شد. دست‌هایش شل و وارفته، به دو طرفش افتاد. نمی‌دانست تکلیفش چیست.

باز همان لبخند زیبا در چهره‌ی باهوشش دیده شد. حس می‌کرد کرامتی لحظات اضطراب‌آوری را تجربه می‌کند. هر لحظه که می‌گذشت جای پای شیطنت از چهره اش پاک می‌شد و آن تبسم شاد و شیرین به نگرانی تبدیل می‌گشت. آیا زمان مناسب بود؟ باید حرف‌ها را می‌زد؟ چقدر این لحظات اضطراب‌آور و نگران‌کننده است. 

- برو فعلاً کارت ندارم! 

کرامتی از در بیرون دوید. گویی او هم لحظات ناباور را تجربه کرده بود. 

خیلی زود داخل بچه‌ها گم شد. 

چند لحظه بعد محمد روبرویش ایستاده بود. خانم نوبری سرش را بلند کرد و در چشمانش خیره شد. 

- مطمئنی، تو مطمئنی که کرامتی کیف را برداشته؟!

محمد انصاری پا به پا شد و گفت: «خانم، بله، کیف را نشونمون داد. قرمز رنگ بود. 

یه عکس ...

خانم نوبری گفت: «بسه دیگه، فهمیدم برو بیرون.» 

محمد انصاری دلخور و دمغ بیرون رفت. یک شانه او هم به چارچوب در خورد.

- یه عکس ارتشی، یه عکس ارتشی 

خسته بود. چرا نتوانست تصمیم بگیرد. به ظاهر مسئله‌ی کوچکی می‌آمد. اما درست و حسابی از پایش انداخته بود. وقتی زنگ تفریح زده شد خانم نوبری بالای سر کرامتی ایستاده بود. کرامتی خواست بلند شود و همانند سایر بچه‌ها به حیاط بدود که با فشار دست خانم نوبری سر جایش میخکوب شد.

- بشین کارت دارم. 

بچه‌ها خیلی زود بیرون رفتند. هنوز دست خانم نوبری روی شانه‌های کرامتی بود. 

-توکیف را برداشتی. حرف هم ندارد. رفتی از آجیل فروشی سر فلکه پسته و شکلات و آب نبات خریدی. 

کرامتی با بغضی در گلو گفت: «خانم، کیف شما را ندیده‌ام.»

- می‌دونی اگر دروغ بگی و بعداً رسوا بشی چه بلایی سرت میاد؟ تو را با انگشت به هم نشون میدن. اون وقت همه ازت فرار می‌کنن و هیچ کس با تو دوست نمی‌شه!

کرامتی به خودش تکانی داد. انگار به نوعی خودش را از زیر فشار دست‌های خانم نوبری آزاد کرد. 

- راست می‌گید برای کسی که برداشته و بعد همه بفهمن. اما من برنداشتم.

رنگ خون به پوست صورت خانم نوبری دوید. 

بچه‌ها تماماً نشونه‌ی کیفمو میدن حتی عکس توش. دلت می‌خواد کار به دفتر و مدیر و ناظم بکشه. هنوز هیشکی نمی‌دونه. تمومش کن هر چه که خریدی خوردی نوش جونت، بقیه شو پس بده. 

-وقتی چیزی بر نداشتم، چی چی رو پس بدم. اگه بابام بفهمه شکایتتونو میکنه. 

- اِ راست میگی؟! پس حالا که این طور شد خودتو آماده کن. تورو می‌فرستم آموزش و پرورش. اون جا جواب بده. 

- من کیف شمارو بر‌نداشتم. نمی‌تونم که ناحق بگم. می‌خواهید از بابام هزار تومن بگیرم بیارم بهتون بدم. 

انگار تمام دنیا را بلند کردند و توی سر خانم نوبری کوفتند. رفت پشت میزش نشست و مدتی خیره خیره به کرامتی نگاه کرد و بعد سرش را روی دست‌هایش گذاشت. وقتی سر را بلند کرد کرامتی نبود. یک آن فکر کرد نکند از مدرسه فرار کرده باشد. در همین افکار بود که خانم الیاسی و بهمنی با لیوان چای وارد کلاس شدند.

- از ما قهر کردی؟ تو دفتر نمیای، چه خبره؟ پریشون احوالی؟ تو خونه خبری شده؟ 

- نه... نه تو خونه هیچ خبری نیست. 

- پس چی! 

- نپرسید. یک روز به من مهلت بدین. فردا صبح براتون می‌گم.

 - هر طور میلته، اما نبینم که این طور به خودت زجر بدی.

***

محکم مچ دست‌های کرامتی را گرفته بود. ترافیک شده بود. صدای بوق، همهمه و سر و صدای بچه‌ها کم مانده بود دیوانه‌اش کند. به سختی کرامتی را از لابه‌لای ماشین‌ها عبور می‌داد. 
- خانم، مارو کجا می‌برین؟

- می‌خوام بریم تو آجیل فروشی برات آجیل بخرم. 
حس کرد دست‌های کرامتی یخ کرده است. به طوری که این سرما در تمام رگ و پی‌اش دوید. یک آن وحشت برش داشت «این چه کاری است که می‌کند» مجالی به این فکر نداد. اندیشید حالا که تا اینجا آمده ایم باید تمامش کنیم.

آجیل فروشی، مغازه‌ی باریک و بلندی بود که خیلی قشنگ تزیین شده بود. جعبه‌های شیرینی، تخمه‌های رنگارنگ و پسته و فندق، شکلات جورواجور ترکیب دلپذیری به وجود آورده بود. سلام کرد. چندین بار از صاحب مغازه خرید کرده بود. گذاشت تا تک و توک مشتری‌ها بروند. بعد آهسته گفت: 
- می‌خواستم ببینم این پسر تو این دو سه روز از شما خرید نکرده؟

نگاه فروشنده حالت قبلی خود را از دست داد. سوءظن، چهره‌اش را پوشاند. مدتی خیره خیره به کرامتی نگاه کرد. خانم نوبری پریدگی رنگ کرامتی را دید. نمی‌دانست این لرزش دست خودش است یا کرامتی.

- نه خانم، ما مشتری زیاد داریم. مخصوصاً بچه‌ها. وقتی مدرسه تعطیل می‌شود اینجا غلغله می‌شود. من نمی‌تونم تشخیص بدهم. نه، ندیدمش. چیزی یادم نمی‌آد. 

خانم نوبری دست کرامتی را رها کرد. 

-پس یکی از این شکلات‌ها بدین. 

بچه‌ها به مغازه ریختند و مغازه پر از صدا‌های تازه شد. صدا‌هایی که هیچ کدام مفهوم نبود؛ قاطی و در هم. خانم نوبری پول شکلات را داد. کنار دستش را که نگاه کرد کرامتی نبود. 

بیرون آمد. چند قدم که رفت کرامتی را دید. درست وسط پیاده‌رو در مسیرش ایستاده بود. 

- من به بابام می‌گم. من اگر دیر برسم خونه می‌کشنم. به بابام میگم که شما منو به زور تا اینجا کشاندید؛ و پاگذاشت به فرار. این بار خانم نوبری واقعاً یخ کرد. وحشت کرده بود. چکار کند. یکی دست انداخته بود و گلویش را فشار می‌داد. دست‌هایی کوچک همانند تار‌هایی ظریف -، اما محکم به دور گلویش پیچیده بود. درست نمی‌توانست نفس بکشد. جانش از خشم و لاعلاجی آکنده شده بود. پول به درک، مدارک و تصدیق را پس بدهد، حتی کوپن‌های روغن هم به درک، اما چه کسی پس بدهد؟ از که باید گرفت؟ 

***

زنگ استراحت اول بود که آقای محسنی معاون مدرسه قدم به دفتر گذاشت. درِ دفتر که باز شد موجی از همهمه و سر و صدا به درون ریخت. بیشتر از همه خانم نوبری منتظر آمدن آقای محسنی بود. 

آقای محسنی بدون مقدمه گفت: 
- اعتراف کرد. گفتم بسپاریدش دست من. همین یکی دو روز هم بد کردید موضوع را نگفتید.

آقای مدیر گفت: 
- تنبیه چیزی که در کار نبود؟

آقای محسنی گفت: 
- اختیار دارید. دوره‌ی تنبیه گذشته. فقط بردمش تو زیرزمین تهدیدش کردم.

همه‌ی معلم‌ها سراپا گوش بودند. تازه ملتفت قضیه شده بودند. بیشتر از همه معلم پارسالِ کرامتی مجلس را در دست گرفته بود: 
- ذات این بچه را با دروغ سرشته‌اند. اصلاً قابل اطمینان نیست.

معلم کلاس اولش گفت: 
- ولی چه قیافه‌ی مظلومی دارد. چه چشم‌های سیاهی. آدم باور نمی‌کند که او این کار را کرده باشه.

معلم کلاس دوم گفت:
- وقتی پرسیدم بابات چکارس گفت دکتره. بعداً معلوم شد روزگاری راننده بهداری بوده و بعد از اونجا بیرونش کردن.
دل خانم نوبری شور می‌زد. هیچ کدام از این مسائل برایش جالب نبود. دلش نمی‌خواست موضوع گره بخورد و تبدیل شود به کلافی سردرگم.

آقای محسنی گفت:
- اگر همون اول با من مشورت کرده بودید اصلاً کار به اینجا‌ها کشیده نمی‌شد. تا حالا هیچ کس از دست من قسر درنرفته. حالا این فسقلی همه رو سر انگشت خودش بچرخونه؟ اختیار دارید. پس از ۲۰ سال معاونت!

آقای مدیر گفت:
- بالاخره به چی اعتراف کرد؟

- هیچی، گفت برداشتم. گفت که سر کیف خانم نوبری باز بوده دست کردم توش و کیف قرمز رنگ کوچک را برداشتم. حالا هم بردمش توی باغ دوتا کوچه پایین‌تر زیر یک سنگ قایمش کردم.

آقای مدیر با کنجکاودی گفت:
- چه جالب!

معلم کلاس دوم کرامتی گفت:
- من برام مثل روز روشن بود که کار خودشه. اصلاً شرارت و دروغ از این قیافه می‌باره.

خانم نوبری گفت:
- حالا تصمیم دارید چکار کنید؟

آقای محسنی با غرور سینه‌اش را جلو داد و گفت:
- همراهش می‌رم، می‌آرمش.

آقای مدیرگفت:
- پس ولی‌پور را هم همرات ببر تا یه شاهد دیگه داشته باشی، بد نیست. من بوی خیر از این اوضاع نمی‌شنوم. نباید شاگرد را می‌بردی توی زیرزمین.

آقای محسنی گفت: 
-‌ای آقا کجای کاری؟ من دست روش بلند نکردم.

آقای مدیر گفت: 
- اون زیرزمین به اندازه‌ی کافی ترسناکه.

آقای محسنی گفت: 
- خب هر کس یه روشی داره دیگه...

خانم نوبری بدون این که متوجه باشد داشت ناخنش را می‌جوید. حس می‌کرد از صورتش آتش بیرون می‌زند. خواست فریاد بکشد و بگوید: «نه - من اصلاً کیف کوچولویی که رنگ قرمز داشته باشد نداشته‌ام. من چیزی گم نکرده‌ام. هفتصد هشتصد تومان پول و مدارک و تصدیق رانندگی ... مگر من چند بار پشت ماشین نشسته‌ام. من که همان روز اول تصادف کردم». 

***

خانم نوبری دید که ولی‌پور دست کرامتی را گرفت و همراه آقای محسنی از در مدرسه بیرون رفتند. حالت کرامتی درست همانند بره‌ای بود که برای بسمل کردن می‌برند. چقدر مفلوک به نظر می‌آمد.

در آن نیم ساعت معلوم نشد که برای بچه‌ها چه می‌گوید. نشانده بودشان نقاشی کنند. موضوع دلبخواه و بچه‌ها تویش گیر افتاده بودند. آن چیز‌هایی را که دوست می‌داشتند از عهده کشیدنش برنمی‌آمدند.

تا این که در مدرسه باز شد. بدون اینکه خودش بخواهد دید در حیاط ایستاده است.

آقای محسنی بود با مستخدم و کرامتی. دست کرامتی در دست آقای محسنی بود. تقریباً او را لنجاره‌کش می‌کرد (=به زور می‌کشید). آقای محسنی چنان کرامتی را به جلو پرت کرد که کرامتی دو سه سکندری خورد و با بدبختی دستش را به میله‌ی والیبال گرفت. آقای مدیر و کلیه‌ی معلم‌ها بیرون آمده بودند. 

- نگاه کنید یه الف بچه چطور مارو سر کار گذاشته. باغبون با التماس در باغ رو برامون باز کرده، زیر این سنگ را بگرد، زیر آن سنگ را بگرد. همه چیز بود جز کیف. عقرب بود. مارمولک بود. کیف نبود. 

خیره شده در چشمان کاظم کرامتی: 
«منو دست می‌اندازی، ها؟»

به طرفش حمله کرد. آقای مدیر مچ دست آقای محسنی را گرفت. 

«چکار می‌کنی؟» 

سکوت در مدرسه افتاده بود. بچه‌ها جمع شده بودند جلو پنجره‌ها و وحشت زده به آنچه در حیاط اتفاق می‌افتاد، نگاه می‌کردند. ناگهان بغض خانم نوبری ترکید. معلم‌ها او را به درون دفتر کشاندند.

- بگید من گذشتم، ولش کنید. 

***

آقای مدیر گفت: 
- این ساعت کلاس نرید. من حرف‌هایی دارم.

خانم عدالتی گفت: 
- پس شورا داریم

آقای مدیر گفت: 
- بله. حرف‌ها ثبت می‌شه.

آقای محسنی گفت: 
- لابد درباره‌ی دزدی کرامتی.

آقای مدیر گفت: 
- بله درباره مسئله‌ی کرامتی.

خانم محمدی گفت: 
- خوبه، باید تکلیف روشن بشه.

بچه‌ها در حیاط شلوغ می‌کردند. کرامتی گوشه‌ای نشسته بود و ده بیست نفر از دانش‌آموزان تا دو سه متری اش ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. کرامتی سرش را زیر انداخته بود و با سنگریزه‌ای بازی می‌کرد. هوا همچنان ابری بود، اما نمی‌بارید. بچه‌ها برای این که سردشان نشود به دنبال هم می‌دویدند. مخصوصاً حالا که آقای محسنی هم نبود. همهمه بالای مدرسه بال بال می‌زد و سرمای طاقت سوز هم آزاد به هر کجا که دلش می‌خواست سر می‌کشید.

 کم‌کم بچه‌ها از این استراحت طولانی خسته شده بودند. دویدن‌ها تمام شده بود. خندیدن‌ها ته کشیده بود؛ یکی از بچه‌ها سر کشید داخل دفتر و گفت:

- آ خیلی سرده بریم تو کلاس بشینیم؟
آقای مدیر گفت:

- برید. 
بعد رویش را به معلم‌ها کرد و گفت 
- شما‌ها همه رأی دادید که موضوع را

به ستاد تربیتی اداره گزارش بدیم. همین حالا بهتون بگم اون‌جا هم نتیجه‌ای نمی‌گیریم. دست آخر می‌فرستنش مدرسه دیگر.

خانم محبوبی گفت: 
- همین که جلو چشم بچه‌ها نباشه خوبه.

آقای مدیر گفت: 
- ولی خانم نوبری دلش می‌خواد دیگه قضیه پیگیری نشه.

آقای محسنی گفت: 
- نشه؟ به همین سادگی از جرم بچه‌ها می‌گذرید. اگر دزدی توی این مدرسه باب شد چکار می‌کنید؟ همین شما‌ها دائم بچه‌ها رو می‌فرستین دفتر که آقای ناظم خودکاری گم شده، کتابی نیست، پولی را برده‌اند.

حرف‌ها مثل تپه‌های بد شکلی روی هم انبار می‌شد. فقط دهان‌هایی را می‌دید که باز و بسته می‌شدند. بعضی از آنها بیشتر به غار‌های مخوفی مانند بودند که از آنها جانور‌های زشت و بی‌نامی به بیرون می‌جهیدند.

هر چه فکر می‌کرد چرا دست کرامتی را گرفته و به دکان آجیل فروشی برده نمی‌توانست کارش را توجیه کند و به این که چرا موضوع را به ناظم و مدیر گفته بود؟ شاید احساس غبن می‌کرد. بچه‌هایی را که این مسئله را می‌دانستند نمی‌توانست تحمل کند. باز هم خودش را قانع کرد کیف را پیدا می‌کند و مسئله بالاخره حل خواهد شد. 

خانم عدالتی گفت: 
- شورای بدون بستنی تا حالا ندیده بودیم.

همه خندیدند. 

آقای مدیر گفت: 
- ان شاء الله شیرینی پیدا شدن کیف خانم نوبری را می‌خوریم.

***

پدر قدش بلند بود. کتی که پوشیده بود گشاد و مندرس بود و به تنش زار می‌زد. موهایش را رها کرده بود روی گوش و گردنش. سبیل‌هایش لب پایینی را پنهان کرده بود و چشمان بی‌نوری داشت. 

آقای مدیر تعارف کرد. روی صندلی نشست. مدیر مستخدم را فرستاد به خانم نوبری بگوید که به دفتر بیاید. آقای محسنی آمد تو. بچه‌ها را تازه به کلاس روانه کرده بود. تکه لوله‌ی لاستیکی کوچکی دستش بود که به راحتی می‌توانست آن را در جیب کتش بگذارد. کشو میزش را بیرون کشید و شیلنگ را در آن انداخت و روبروی پدر کرامتی نشست. آقا این بچه‌ی شما بلایی سرما آورده است که آن سرش ناپیداست.

پدر با صدای لرزانی گفت: 
- پسر من؟ چکار کرده؟

خانم نوبری وارد شد و پدر جلویش بلند شد. خانم نوبری شرم‌زده تعارف کرد.

آقای مدیر گفت: 
- یعنی به شما هیچ نگفته؟

پدر گفت: 
- راجع به چی؟

انگار همه گنگ شدند. باید یکی چیزی می‌گفت. خانم نوبری با بدبختی نفس می‌کشید و رنگش پریده بود. نگاه پدر روی این سه نفر در پرواز بود. 

آقای محسنی گفت: 
- راجع به کیف.

پدر گفت:
- کیف؟ کدام کیف؟

یک کیف کوچک قرمز رنگ. هفتصد هشتصد تومان پول توش بوده با تصدیق رانندگی و کلی مدارک دیگر و چهار تا کوپن شش نفری روغن.

پدر با لرزه‌ای در صدایش گفت: 
- خب این چیز‌ها چه ربطی به کاظم داره؟

آقای مدیر گفت: 
- متأسفانه یکی از بچه‌ها دیده که کیف را برداشته. حتا شکلات و آبنبات هم خریده و به او داده.

آقای محسنی گفت: 
- غرض از این که دنبال شما فرستادیم اینه که تکلیف ما رو با این بچه مشخص کنید. به هیچ صراطی مستقیم نیست. گفته کیف را در فلان باغ زیر یک سنگ پنهان کرده‌ام. من و مستخدم را به آنجا کشانده زیر هیچ سنگی هیچ نبوده. از طرفی اقرار هم کرده، گفته برداشتم.

پیشانی پدر پر از عرق شده بود. دستهایش می‌لرزید. خواست چایی را که جلوش گذاشته بودند بردارد نتوانست. دوباره چای را سر جایش گذاشت. خیره شده بود به استکان چای. خانم نوبری زیر چشمی او را می‌پایید. 

مستخدم، کاظم کرامتی را به دفتر آورد. کاظم با تعجب و کمی ترس به پدرش نگاه کرد. نگاهی هم به خانم نوبری انداخت. بعد نگاهش را انداخت روی کاشی‌های چرک‌مرده‌ی کف دفتر. 

پدر گفت:
- آقای ناظم راست می‌گن؟ تو کیف معلم خودت را برداشتی؟!

کاظم آهسته گفت: 
- من برنداشتم.

آقای محسنی گفت: 
- تو که خودت اقرار کردی. 
کاظم سکوت کرد. یک دسته کلاغ از آسمان مدرسه هیاهو کنان گذشتند. 

خانم نوبری گفت: 
- پس شکلات‌هایی را که به بچه‌ها داده بودی از کجا آوردی؟ گرون که هستن. پولشو از کجا آوردی؟

پدر بلند شد. دست برد و کمربندش را تا نیمه بیرون کشید. 

آقای مدیر با عجله بلند شد و گفت:
- خودتان را کنترل کنید.

بعد رویش را به کاظم کرد و گفت: 

- ببین بچه جون! ما کارت نداریم. اشتباهی کردی. نگاه کن به پدرت. شاید از دست تو سکته کرد. من قول می‌دم نه تو رو بفرستم اداره نه از مدرسه بیرونت کنم. فقط راستشو بگو کیفو برداشتی یا نه؟! 

کاظم پا به پا شد. به پدرش که داشت سبیلهایش را می‌جوید نگاه کرد.

-‌ها یا نه؟ 

کاظم آهسته گفت: 
-‌ها برداشتم.

خانم نوبری نفسی به راحتی کشید.

آقای مدیر گفت: 
- کجا گذاشتیش؟

کاظم در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت گوشه‌ی حیاط خونه مون، زیر گلدون‌های خالی.

پدرش ناگهان وا رفت و پهن شد کف دفتر. دور دهنش کف کرده بود. به کاظم گفتند بیرون بایستد. پدر را بلند کردند و روی صندلی نشاندند. مستخدم به او چای خوراند. خودش را جمع و جور کرد. 

نگاهش میخ شده بود به دیوار رو به رو. بلند شد و گفت:

- من همین الآن براتون می‌آرمش.

از در بیرون رفت و تا حیاط مدرسه را طی کند، نگاه‌های همه به او بود. 

آقای محسنی گفت: 
- بیچاره‌ی بدبخت چه جوری هم راه می‌ره.

***

تا ظهر انتظارشان بیهوده بود. پدر کاظم به مدرسه بازنگشت. آسمان نیمه ابری بود. خورشید گاه رخ می‌نمود و گاه زیر تکه ابری پنهان می‌شد. 

ظهر که شد ابر‌ها به هم چسبیدند و باران ریزی شروع به باریدن کرد. خیال خانم نوبری آسوده‌تر بود. بالاخره جلو همه اعتراف کرده بود. حوصله‌ی دوندگی برای گرفتن تصدیق رانندگی را نداشت. مخصوصاً که المثنی هم باشد. دیگر فکر پولش نبود. چند تا کاغذ به دردبخور هم توی کیفش بود. از همین حالا تصمیم گرفت که مهربانی‌اش را به کرامتی بیشتر کند. مخصوصاً هنگامی که راه رفتن مفلوکانه‌ی پدرش را دید همه چیز برایش بی رنگ شد و اهمیت خود را از دست داد. باران ریز که به صورتش می‌خورد او را نمی‌آزرد بلکه التهابش را تسکین می‌داد. 

شاگرد‌های همراهش گفتند: 

- خانم مگر چترتون خرابه؟ 

با تعجب به چتر ظریف و کوچکش نگاه کرد. لبخندی به چهره‌اش نشاند و زیر باران به راه رفتنش ادامه داد.

***

آسمان صاف شده بود، اما همه جا خیس بود. دیوار‌ها هم خیس شده بودند. رعد و برق‌های وحشتناک دیشب نگذاشته بود درست بخوابد. مخصوصاً بار اول که یادش به موشکباران عراقی‌ها افتاد و همین تصور را داشت که الآن خانه روی سرش خراب می‌شود. همه‌ی شیشه‌ها می‌لرزیدند. آسمان هم به تناوب رعد و برق می‌زد. برق هم که رفته بود. دنیا ظلماتی بی‌پایان بود. بچه‌ها آمده بودند کنار دستش خوابیده بودند. 

مشغول درس دادن بود. اول متوجه نشد که کرامتی نیست. هنوز ربع ساعت از زنگ نگذشته بود که مستخدم آمد دنبالش. گچ را زمین گذاشت و دستش را با دستمال کاغذی پاک کرد و به دفتر رفت. درون دفتر پدر کرامتی با پسرش کاظم راست و سیخ ایستاده بودند. هر چه مدیر تعارف کرده بود ننشسته بودند. درست وسط دفتر زیر پنکه سقفی که ساکن و گرد گرفته از سقف آویزان بود. پدر نه سلامی به خانم نوبری کرد و نه حتا نیم نگاهی. همه چیز در دلخوری عظیمی دست و پا می‌زد. آقای محسنی شلاق را که با عصبانیت به شلوارش می‌زد به تندی در کشو میز گذاشت. 

انگار که وا رفته باشد پشت میزش پهن شد. 

آقای مدیر فقط گفت: 
- پس این طور!

پدر کرامتی با صدایی که سعی داشت هر لحظه بلندترش کند تا لرزش آن پوشیده بماند، گفت:
- من طفل معصوم خود را به مدرسه فرستادم نه به شکنجه گاه.

آقای محسنی گفت:
- خودش اعتراف کرد؛ دو بار.

- ترساندینش. کی دانش‌آموز مدرسه رو می‌بره تو زیرزمین او را میزنه و تهدید می‌کنه؟ 
من دست روش بلند نکردم

خانم نوبری گفت: 
- کاظم مگر تو نگفتی کیف را برداشتم؟

کاظم با دلیری گفت: 
- من از ترسم گفتم. آقای ناظم گفت می‌کشمت.

پدرش گفت: 
- بفرما! من لازم باشه تا پیش وزیر هم می‌رم. خانم با شخصیت! شما چرا دست بچه منو گرفتید و بردید تو آجیل فروشی؟ دزد سرگردنه گیر آورده بودی؟

خانم نوبری گفت: 
- من؟ من ...

پدر گفت: 
- شما همه باید توی اداره جوابگو باشید. من نمیزارم آب خوش از گلوتون پایین بره. الآن چهار پنج روزه که نه نون می‌خوره و نه آب. اونو انگشت‌نمای خلق کردید. به بدبختیِ من نگاه نکنید. خیلی سرم توی کتاب بوده همه چیز رو می‌دونم.

آقای مدیر گفت: 
- حالا بگیر بشین می‌خوام دو کلمه حرف حسابی بهت بزنم. اگر تو جای ما بودی چکار می‌کردی؟

پدر گفت: 
- هیچی، حداقل بچه‌ی مردم رو توی زیرزمین تاریک نمی‌بردم و ازش اعتراف ناحق نمی‌گرفتم. بچه‌ی من از شدت ترس بوده که گفته برداشتم و جان خودش را خلاص کرده. اگر این جریان تو شهر بپیچه هیچ پدر و مادری حاضر نیست بچه‌شو تو این مدرسه بذاره. من نه دیگه روی صندلی شما‌ها می‌شینم نه چاییتونو می‌خورم. بچه‌ی من دستتون امانته. موضوع را هم همانطور که می‌خواستید باید اداره حل کند. همانطور که شما می‌خواستید من منتظرم پای بچه‌ام به اداره کشیده بشه؛ و رفت، راه رفتن، همان راه رفتن؛ خسته و مفلوک. انگار قرنی طول کشید تا از حیاط مدرسه عبور کند.

حالا دیگر آب‌ها از آسیاب افتاده است. آسمان گاه صاف و گاه آفتابی است و گاه می‌بارد. کلاس همچنان نیمه تاریک است. گچ‌های دیوار که طبله کرده بود با همت بچه‌ها ریخته است. کاظم روی نیمکت جلو می‌نشیند و چشمان درشتش را به خانم نوبری می‌دوزد. خانم نوبری هم درس می‌دهد. درس می‌پرسد. امتحان می‌گیرد. می‌خندد، عصبانی می‌شود. 

مسئله گزارش کردن به اداره فراموش شده است. گاه به گاه که درس خانم نوبری تمام می‌شود، می‌نشیند و به این توده‌های در هم و بی شکل نگاه می‌کند و آه می‌کشد.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها