گوشیام را که جواب دادم، سرفهها و صدای گرفته بیبی از آن سوی خط نگرانم کرد...
- الووو بیبی... خوبی؟ چرا صدات گرفته؟ چرا سرفه میکنی؟
- ووووی... ووووی... خوبم ننه، باکیم نی.
- اگه خوبی پس چرا صدات گرفته بیبی؟
- یَی سَرمُی کوچوکی خوردم، طوریم نی. خوب میشم ننه...
- ولی دیروز که من میخواستم بیام خونهی بابا که چیزیتون نبود بیبی...
- دیروز هااااا، ولی اَ دیشو تالا سَرماخوردگیو اَلوگرفته گفت بیگیر که بیا! دیه ولوم نکرد...
- الان حالتون خوبه بیبی؟ میخواین بیام؟
- نه ننه، فقط زنگ زدم بینمای شربت تیفنو که بری گولو درده، کجا هه...
- تیفن نه بیبی، دیفن... دیفن هیدرامین. بعدشم همون جا تو کابینته دیگه.
-سرفههایش بیشتر شد و صدایش ضعیفتر...
- حالا دیه توای هاگیر واگیر تو نیخوا اَ من غلط املایی بیگیری! واااااای مُرررردم..
- بیبی ولی انگار اصلاً حالتون خوب نیستا! اجازه بدین بیام...
- نهههه... هونجا خونِی بوات باش، حالا ننهت صب میگه بیبی نذاشت دخترُم یَی روز پَلوم بومونه! خدافظظظ...
بیبی که گوشی را قطع کرد به یک ساعت نرسید که لباسهایم را پوشیدم. وسایلم را جمع کردم و پشت در خانه اش حاضر شدم...
کلید را انداختم و رفتم تو که صدای خندههای بیبی شگفتزدهام کرد...
بیبی و مش موسی نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنفتند!
بیبی تا مرا دید تمام قد ایستاد و مرا همراه با وسایلم به بیرون هدایت کرد...
با بیبی رفتیم توی حیاط. نگاهم کرد...
- تو کجا بودی دختر؟
-ای بابا! خب اومدم پیش شما دیگه بیبی. همین یه ساعت پیش مگه نبود که شما اینقد حالتون بد بود؟ چی شد؟ من نگران شدم خب...
- هاااااا، دیه خوب شدم ننه... میتونی بیری!
- برم؟ کجا برم بیبی؟ ینی خوب شدی؟ اما شما هنوز مریضی! الان داغی نمیفمی. من اومدم ببرمتون پیش دکتر...
- بیخوووود، ینی دسُت درد نکنه گلابی، من باکیم نی.
- نه بیبی. تعارف میکنی؟ عمراً من بدون اینکه شما رو ببرم پیش دکتر، برگردم...
- میگم والا باکیم نی...
قری آمد!
- آااااااا.. آاااااااااا. بیاااااااا. دیدی باکیم نی؟ حالا برووو!
- میترسم برم باز مریضیت برگرده بیبی.
- ووووی دختر من اَ هو اولم باکیم نبود، حوصلهم سر رفتود زنگ زدم گفتم مریضم که تو بییِی که دیه بَنِّی خدا مش موسی اومد هیجا!
- وااااا بیبی!
- وااا و مرضضض... برو ننه! برو... دسِ خدا به همرات!
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید