بیبی بقچهاش را پیچید و کنار در ایستاد.
- کجا میری بیبی؟
- جِی!
- ینی کجا بیبی؟
- ینی جِی!
-ای بابا، این جایی که میگین کجاس بیبی خب؟ دیروزم رفتین، پریروزم رفتین...
- به تو رفطی ندره...
- درسته به من ربطی نداره بیبی، ولی من کمکم دارم نگران میشم. آخه این کجاس که از سرِ صب بقچه غذاتونو برمیدارین میرین تا عصر، برا ناهار ظهرم برنمیگردین؟
- گفتم خو، به تو رفطی ندره!
- چیزی شده بیبی؟
- نع!
- کسی طوریش شده؟
- نع!
- کسی بیمارستان بستریه؟
- نع!
- عهههه، نکنه برا مش موسی میبرین بیبی؟
- نعععع!
- واااااای، فمیدم بیبی... خدا خیرتون بده، اصلن باورم نمیشه چنین چیزی به فکرتون رسیده باشه، چه فکر خوبی کردین. کاش گفته بودین منم تو این کار خیر باهاتون شریک بشم.
- اَیی یییی... چیچی دری میگی گلابی؟ کدوم کار خیر؟
-ای بابا، خوب خودتونو به کوچه علی چپ میزنینا، من که میدونم میخواین اجرتون ضایع نشه!
- بع! چیچی دری میگی دختر؟ کدوم اَجر؟ کُدوم کار خیر؟
- من که میدونم، ینی الان فمیدم میرین به اون پیرزن تنهایی که چن روز پیش معصوم خانوم میگفت رو جا افتاده و کسی رو نداره سر میزنین، درسته؟ براش غذام میبرین دیگه بیبی. نه؟ اعتراف کنین دیگه...
- بع! دختر خل شدی؟ چِل شدی؟ چیچی دری بلغور میکنی بری خودُت؟
- ینی اشتبا میکنم؟
- هااااااا! مَلومه که غلط میکنی! ینی غلط میگی...
-ای بابا! پس کجا میرین بیبی؟ توروخدا بگین. اینطوری من مجبورم به بابا و عمو اینا خبر بدم...
- تو غلط میکنی دختر مِخِی دیَم همه رِ خَوَر کنی. کجا میرم؟ او دنیا! میرم اَ صب میشینم پویای دو تِی درخت بادومو تو بیابون که کسی نیا بادُمکاشه بیچینه! صب چار کیلو بادوم داشتاشیم. ندیدی روز سیزه چن نفر اومدَن دورِ درختو؟
- عهههه؟
- هااااا؟!
- خو چرا زودتر نگفتین بیبی؟ چرا نگفتین منم باهاتون بیام؟
- بری که تو خودُت اَ همه بَتری! شمردم نزیک رُب کیلوشه هو روز خودِ کورشُدَت خوردی!