تعداد بازدید: ۱۳۵
کد خبر: ۲۲۹۱۳
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۴۰۴ - ۲۲:۴۹ - 2025 05 April
داستان واقعی یک زندگی
خبرنگار: فاطمه زردشتی نی ریزی

مرا به زور به جلال دادند. دلم اصلاً رضایت نمی‌داد زنش شوم. ۱۴ سال اختلاف سنی داشتیم و برای من که دختری ۱۸ ساله بودم فاصله سنی زیاد بود ولی مگر حرف من اهمیت داشت؟ نداشت! اصلاً نظرم را نخواستند. پدرم کارگر ساده‌ای بود با هفت هشت نان‌خور که همیشه هشتش گروی نه‌اش بود و از خدا می‌خواست ما را هرچه زودتر سروسامان دهد و بهتر بگویم از دست‌مان خلاص شود...

جلال را یکی از همسایه‌ها فرستاده بود خانه‌مان. کارگر بود و نه خانه داشت و نه ماشین. از سواد درست و حسابی و ظاهر جذاب هم خبری نبود. یکی دو ماهی بود به کلاس خیاطی می‌رفتم و امید و آرزو‌ها داشتم برای خودم، اما آمدن جلال تمام کاخ آرزوهایم را فرو ریخت. اصرار کردم، گریه کردم، التماس کردم، اما فایده‌ای نداشت... به عقیده‌ی پدرم همین که جلال اهل دود و دم و رفیق‌بازی نبود کفایت می‌کرد تا من زنش شوم و بروم پی زندگی‌ام...

سر سفره‌ی عقد وقتی برای بار سوم عاقد سؤالش را تکرار کرد، انگار زبانم را فرو داده بودم. بغض گلویم را می‌فشرد و اگر نیشگون مادرم و ابرو‌های درهم کشیده‌ی پدرم نبود، شاید هیچ‌وقت جواب بله را نمی‌دادم.  

جواب بله را در حالی دادم که اشک در چشمانم حلقه زده بود، اما دیگر همه چیز تمام شد. حالا من واقعاً زن جلال بودم و باید برایش همسری می‌کردم.  

به سه چهار ماه نکشیده، زندگی مشترک‌مان زیر سقفی اجاره‌ا‌ی شروع شد. دوست داشتم حالا که آب از سرم گذشته، زندگی خوبی داشته باشم و با جلال مهربان‌تر باشم... دوست داشتنش برایم سخت بود، اما به او محبت می‌کردم و گرم می‌گرفتم. از آن طرف کلاس‌های خیاطی‌ام تمام شده بود. جلال کماکان سرکار می‌رفت و یک روز کار داشت و یک روز نه. همین شد که چرخ خیاطی‌ام را گذاشتم جلویم و شروع کردم به خیاطی... مشتری چندانی نداشتم آن روزها، اما کم‌کم درِِ رزق و روزی به رویم باز شد. از صبح تا شب پای چرخ می‌نشستم و سوزن می‌زدم. حتی زمانی که باردار شدم و شکمم بالا آمد، دست از کار نکشیدم. سخت بود کار کردن با شکم پُر، اما می‌دوختم و می‌دوختم. از آن طرف، اما هرچه مشتری‌های من زیادتر می‌شد، جلال بیشتر در خانه می‌ماند و سر کار نمی‌رفت. از صبح تا شب جلوی ماهواره می‌افتاد و هفته‌ای یک بار به زور سرکار می‌رفت. اعتراض هم که می‌کردم می‌گفت نیست! کار نیست!  

پسرم که به دنیا آمد، جلال کاملاً خانه‌نشین شد. کمردرد نداشته‌اش را بهانه کرده و قدم از قدم برنمی‌داشت. از صبح تا شب گوشه‌ی خانه افتاده بود. یا جلوی ماهواره بود یا با گوشی‌اش ور  می‌رفت. بدتر اینکه حتی حاضر نبود آب دست من بدهد. تمام کار‌ها افتاده بود روی دوشم. از خیاطی کردن و سر و کله زدن با مشتری‌ها تا غذا درست کردن و بچه‌داری و رُفت و روب... اعتراض هم که می‌کردم بحث بود و جنگ اعصاب...  

زندگی‌امان همانطور کج‌دار و مریز پیش می‌رفت. از جلال بدم آمده بود. از تن‌پروری و اینکه اهل مسئولیت نبود، اما به خاطر پسرم دم نمی‌زدم ...

دندان درد امانم را بریده بود آن شب و خواب به چشمانم نمی‌آمد. مُسکنی خوردم و چشمانم را گذاشتم روی هم، اما ساعت دو، دو و نیم شب بود که دوباره دندان‌درد آمد سراغم. با درد چشمانم را باز کردم و جای خالی جلال را که دیدم، شوکه شدم. اول فکر کردم دستشویی است، اما صدای پچ‌پچ‌هایش را که شنیدم گوش‌هایم ناخودآگاه تیز شد...

با اینکه سعی می‌کرد آرام صحبت کند، اما صدایش از اتاق کناری واضح به گوش می‌رسید... قربان‌صدقه می‌رفت و حرف‌هایی می‌زد که مدت‌ها به من نزده بود!

انگار سطل آب یخی ریختند روی سرم! درد دندانم را فراموش کردم. لرز افتاد توی تنم. چقدر بی‌شرم و حیا بود این جلال... نباید تأمل می‌کردم و جایی برای حاشا کردنش می‌گذاشتم.

جلال مرا که دید، دست و پایش را گم کرد. باورش نمی‌شد روبرویش ایستاده باشم. بدنش شل شده بود و رنگ و رویش زرد... آمد توضیح دهد که گوشی را از دستش گرفتم. از پشت گوشی هنوز صدای مرموز آن زن می‌آمد. گوشی را کوبیدم توی صورتش و هر چه از دهانم در می‌آمد به او گفتم...  

فردای آن روز سکوت سنگینی خیمه زده بود توی خانه‌مان. جلال به غلط کردن افتاده بود، اما کارش برای من قابل هضم نبود. هفت سال با او زندگی کرده بودم و دیگر آن دخترِ زبان بسته‌ای نبودم که ترس نیشگون مادر و اخم‌های پدر را داشت. از جلال متنفر بودم و از تمام فداکاری‌هایی که در حقش کرده بودم. باید این بار خودم برای زندگی‌ام تصمیم می‌گرفتم... باید زندگی جدیدی را شروع می‌کردم...

عکس تزئینی است

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها