یادم هست اوایلی که بَ ایران روان شده بودم، وضعم بَ شدت خراب بود و کندَهکاری درست پَیدا نَمیشد.
از بخت بد، یگانَه روزی که کاری بَ دست آوردم، حَین کندَهکاری، آن قدر فکرم مشغول بود که کولنگ را موحکم بَ روی انگشت شصت لنگ چپم زدم و از شدتی درد، تا سر چاه بالا پریدم. خولاصه، مجبور شدم برای دوا و درمان بَ شفاخانَه وُلسوالی شیراز روان شوم.
آنجا سوار بر اتوبوس واحد شدم. اتوبوس شلوغ بود و در راه یَک مرد بیسیار خوشتیپ و کت و شلواری هم سوار بَشد. یَکهو نَظاره کردم یَکی از پشت سر دست در کیسَهاش بَکرد و پَیسَههایش (پولهایش) را کش بَرفت.
خواستم کاری کونم که اتوبوس واحد ایستَه کرد و مرد بیچاره بولند شد تا پول تیکت (بلیط) را حساب کوند. وقتی دست در کیسَهاش بَکرد، دید پولی ندارد. بَ لُکنت زبان افتاد و از خَجالت سرخ بَشد.
درایور (راننده) با مسخره گفتَه کرد: «خاک بر سرت کونند، خَجالت بَکش. تو خودت را آدم مهم و با شخصیتی مَیدانی که پول یَک تیکت را نَمیدهی؟»
یَکهو نَظاره کردم بَ غَیرت دزد بر بَخورد و بَ رانندَه گفتَه کرد: «کَرایه موهندس را من حساب مَکونم .»
مرد خوشتیپ با لبخند بَ دزد بَگفت: «درود بر تو! خداوند امثال شوماها را در این وَلایت زیادَه کوند.»
موسافران هم آمین بَگفتند، شروع بَ ستایش دزد کرده و برایش دوعا کردند.
مرد بَرفت و دزد هم بَرفت...
اما بعد از چندین سال، ترسم از آن است که دوعای دستَهجمعی آن جمع موستَجاب شده باشد.
امیدوارم اتوبوس وُلسوالی ما از این چیزها نداشتَه باشد...