عمو گفت:
- ننه، طوری شده؟
بیبی چارقدش را کشید توی صورتش...
- نع! باکیم خو نی!
- پَ چرا دَمغی ننه؟ بری چه حرف نیزنی؟
- میگم خو باکیم نی، یَی ذَرِی سرُم درد میکنه.
- بری چه؟ خدا نکنه! مِخِی بیریم دکتر؟
- نع!
- بری چه؟ خو پوشو تا بیریم دکتر.
- مرحمت شما کم نشه!
- پوشو اگه حالُت خوش نی، چیاته جم کن یَی چن روزی بیریم خونِی ما!
- میگم خو طوریم نی، دسُت درد نکنه، تو نیخوا جوش منه بزنی! اَ شما خیلی به ما رسیده!
عمو نگاهش را گرفت. خیره شد به من، و سردرگم سری تکان داد. چایش را هورت کشید و از جایش بلند شد...
- با من کاری ندری ننه؟
- نع! بسلامت.
عمو که رفت رو کردم به بیبی...
- بیبی این چه وضع برخورد با عمو بود؟ چرا باهاش اینطوری رفتار کردین؟
- چیطو رفتار کردم؟
- سرد بودین بیبی خب. فک کنم ناراحتم شد یه کم.
- خوشال نشه! عید تموم شده، حالا یاد ننهش افتیده. چیطو مسافرت عید که با زن و بچه و مادرزنُش میره، نیخوا یادِ ننهش بفته! سیزه بدر که با مادرزنُش میره، نیخوا یاد ننهش کنه، حالا یادُش افتیده ننه دره؟ ماخام ناراحت بشه که خوشال نشه!
- وا! بیبی این چه حرفیه میزنی؟ من خودم شاهد بودم بنده خدا عمو برا مسافرت اومد و چقد به شما اصرار کرد گفت بیاین نرفتین گفتین کمردرد دارم، پادرد دارم. برا سیزده ام، بندهخدا کلی اصرار کرد گفتین میخوام برم داهات پیش مشموسی و بچههاش. چرا ناحق میگی بیبی؟
- تو بیخود میکنی طرف او رِ میگیری. حالا من بگم نِیام، بویه مادرزنُشه بُوَره؟
- وا! بیبی چه عیبی داره خب؟
- گلابی تو یکی حرف زیادی نزن ایوخته که اصن حال و حوصلَته ندرم. تو اگهای چیا حالیت میشد الان شووَر داشتی، وَر دلِ منم نَوودی!
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید