یک فنجان شعر
نگاه کن به ابرهای یائسه
که چه بیتفاوت میگذرند
بر فراز آسمانی
که کودکیمان در آن گم شد
نگاه کن به التماس شکوفهها
که چگونه دستهای کوچک خود را
به سوی
این ابرهای خسیس میکشند
ابرهای نفرت
که حتی در پاسخ سلام بهار ماندهاند
ابرهایی به رنگ بغض
در این سالهای خشک
ابرهایی بیباران
که این روزها در خلوت ِ انتقام
فرو رفتهاند
و با آتش و تبر
کمر به انقراض درخت و پرنده بستهاند
باید
به جلای سنگها دل سپرد
و برق دوست را
در ساییدن سنگ به نظاره نشست
باید از سنگهای آینه
به انعکاس نور رسید
و در سوز این روزها
به خورشید فروردین
دل بست ...
نظر شما