بخش هجدهم
یک روز صبح (روز دوم یا سوم) برای بررسی منطقه تنها راه افتادم. یک دره نزدیکمان بود. مقداری که رفتم یک پل دیدم. زیر پل را نگاه کردم. یک قبضه تفنگ ژ ۳ افتاده بود. رفتم به طرف تفنگ. در یک لحظه یک نیرویی به من هشدار داد ممکن است تله باشد. آهسته از همان راهی که رفته بودم پا جای پا گذاشتم و برگشتم. یک شاخه یک متری درخت گیر آوردم و شروع کردم زیر پل را که ماسه نرم بود بررسی کردن. درست ۳ سانتی متر بعد از آخرین قدمی که گذاشته بودم، یک مین ضد نفر (واکسی) پیدا کردم. خنثی کردن مین را بلد بودم. فوراً چاشنی را از ته مین باز کردم و آن را از حالت مسلح بودن خارج کردم و دوباره کاوش کردم ولی چیزی ندیدم.
یک تکه پوتین پاره شده آنجا بود. تفنگ را با همان چوب گرفته و آهسته از زیر پل بیرون آوردم. موقعی که جریان را به فرمانده گفتم معلوم شد تفنگ مربوط به یکی از پرسنل بوده که به گردان مأمور شده بود و جهت قضای حاجت زیر پل رفته. در آنجا یک مین ضد نفر منفجر شده و به پای او آسیب زیادی زده بود. او را تخلیه کرده بودند ولی تفنگ آنجا مانده بود. پشت سنگر ما یک دره بود و حدود ۵۰۰ متر دورتر یک چشمه آب وجود داشت که برای آب خوردن از آن استفاده میکردیم. کم کم پرسنل به منطقه آشنا شده و به راحتی رفت و آمد میکردند. سرگروهبان یکی از گروهانها، با اجاق گاز و دیگ غذا، آب گرم برای استحمام پرسنل تهیه میکرد.
/ چندی است که خاطرات سرهنگ محمدرضا عبیدی افسر ارشد تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را میخوانید. این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی است که یگانهای ارتش در تیرماه ۱۳۵۸ برای جلوگیری از تجزیه کردستان راهی این استان شدند و تا دو سال پس از پایان جنگ در جبهه باقی ماندند. سرهنگ عبیدی از همشهریان نیریزی است که بخشی از تاریخ شفاهی دفاع از مام وطن و حفظ تمامیت ارضی کشور و جلوگیری از تجزیه ایران عزیز را مکتوب کرده تا هم نسل امروز اطلاع یابد و هم در تاریخ ایران زمین برای نسلهای بعد ماندگار شود.
دقیقاً ساعت ۵ عصر روز ۱۳۵۹/۶/۳۱ با بیسیم از سردشت به من اطلاع دادند که خداوند به من فرزندی داده و مادر و فرزند سالم هستند.
من قبلاً سه فرزند دختر داشتم. بعد از این که شکر خدا را به جا آوردم و از بیسیم چی که فکر میکنم استوار بهار بود به خاطر خبر خوبش تشکر کردم، پرسیدم: دختره یا پسر؟ بلافاصله یکی از ضدانقلابیون که لهجه داشت گفت: بالاخره یا دختره یا پسر. اگر پسره که بعداً بزرگ میشه و میاد با ما میجنگه تا تقاص خون پدرش را بگیره. گفتم: کور خوندی. من باید همه شما را به درک بفرستم. در همین موقع کد تغییر فرکانس را به بهار دادم. فوراً فرکانس را عوض کردیم و بهار به من گفت این هم دختره. گفتم دختر یا پسر فرقی نداره. امیدوارم که قدمش خیر باشه.
فرمانده تیپ سرهنگ ۲ علی حیدری بود که یکی از روزها برای سرکشی گردان به منطقه و به سنگر فرمانده گردان آمد. همه ما را بوسید و خسته نباشید گفت و ضمن تقدیر و تشکر از کلیه پرسنل گفت: در شیراز همه چشم به راه و نگران هستند و شجاعت، مردانگی، ایستادگی و مقاومت شما زبانزد شده. انشاءالله که به سلامتی به سردشت برسید. در همین موقع از سردشت من را صدا زدند. استوار بهار با زبان مرس وضعیت را پرسید. من هم جواب دادم فرمانده تیپ اینجا پیش ماست. فرمانده تیپ تعجب کرده بود که ما با این دید و دا گفتن چگونه صحبت میکنیم. البته او تلگرافچی را که با دستگاه کار کند دیده بود، ولی این هم موهبتی بود که نصیب ما شده بود تا بتوانیم به راحتی حرفمان را بزنیم و هیچکس متوجه جملات ما نشود به جز کسانی که زبان مرس را بلد باشند.
دقیقاً همان روزی که فرزند من به دنیا آمد ارتش عراق به ایران حمله کرد و هواپیماهای عراقی، شهر سردشت را بمباران کردند و عملاً جنگ عراق علیه ایران شروع شد.
ادامه دارد
توضیح: در شماره پیش بخش هفدهم خاطرات جناب آقای سرهنگ عبیدی را خواندید که به اشتباه هجدهم درج شده بود.