ساعت هفت صبح هوا آنقدر سرد بود که فکر کنم آدمبرفیها هم یکدیگر را بغل کرده بودند! باد که میآمد سوز معلق در هوا را میچسباند به شیشه. توی اتوبان رانندگی میکردم و غرق افکاری در مورد چگونه زیستن و رابطهها و گربه نرهها و روباههای مکاری مثل «کورش کمپانی» و نوسان قیمت نفت بودم و آیا واقعاً خورشید پشتش به ماست؟
کنار خیابان مردی را دیدم که کیسههای شن و نمک را برداشته بود و داشت گوشه یخزده اتوبان میپاشید. از لباس و ماشین النودش که چند متر جلوتر پارک کرده بود میشد فهمید که نیروی شهرداری نیست، وظیفه اداری ندارد و دیده آن قسمت یخ زده چقدر خطرناک است و خودش آستین بالا زده.
نمیشد عکس گرفت، امکان پارک کردن و دنده عقب گرفتن هم نبود وگرنه دلم میخواست پیاده میشدم و بغلش میکردم.
اینکه هنوز وسط این دنیای شلوغِ «منم منم» و «خدمت صادقانه» و «هزارتومن کمک به فقرا و از پنجاه زاویه فیلم گرفتن» و «آقا مملکت رو خوردن و بردن کانادا و من چرا باید براش قدمی بردارم» و «وظیفه شهرداریه و به جهنم بذار ماشینا به هم بخورن، مهم اینه من حواسم بود لیز نخوردم و ...» یکنفر بدون این که دوربینی باشد، گروه فیلمبرداری باشد، توی این سرما، زده کنار و بدون دستکش کیسهها را پاره کرده و ... برای من مثل معجزه است، اتفاق خوشایندی که دیدنش هم حالم را خوب میکند، دستکم برای دقایقی.
این آدم حسابیهای ناشناس، اینها که در طمع لایک و تقدیرنامه نیستند، اینها که اگر پای درد دلشان بشینی خون است، اینها هستند که ایران را از پسِ هزار حادثه نجات دادهاند، نه کاسبهایی که شیره مملکت را دوشیدهاند و هنوز طلبکارند.
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید