تا حالا نَظاره نکرده بودم پدری گفتَه کوند دخترم مَگوید دیگر تو را دوست ندارم و نَخواهم. حتی در وَلایت افغانیستان که تعصبات در خانَه فراوان است، دختران باباها را بیسیار دوست دارند و دلَشان برایَشان تپیده مَکوند.
اما آن روز احمد، کارگری که مَثال خودم اعتیاد دارد و از سر ناچاری روزها همراه من بَ کندَهکاری روان مَشود و شبها ضایَعات جمع مَکوند، این را گفتَه کرد و اشک چَشمانش جاری شد.
دستی بَ پشتش زدم و بَگفتم: نگِرب؛ مرد که زاری نَمیکوند.
گفتَه کرد: هیچ وقت در زیندَگانی این قدر حس بدبختی نداشتم. خرج خورد و خوراک و دوا و داکتِر و کاغذ و قلم مکتب بچَه را نَمیتوانم بدهم؛ چَه بَرسد بَ موبایل و دوچرخَه و…
بَ دخترم قَول داده بودم امسال برایش دوچرخَه خریدَه کونم؛ اما هر چَه کردم، نتانستم.
حالا دختر ۶ سالهام در چَشمانم نَظاره مَکوند و مَگوید: من دیگر تو را نَمیخواهم و دوست ندارم.
احمد این را بَگفت و گربید. خودش را با کندَه کاری مشغول کرد و من در فکر این بودم برایش چَکار کونم. یَکهو بَ یادم آمد یَکی از اربابان قبلیام دست بَ خَیر است و بعضی وقتها نذر افراد بیچاره مَکوند.
بعد از کندَهکاری با دوچرخَه بَ سراغش رفتم و حَکایت احمد را برایش گفتَه کردم.
او هم دلش بَ رحم آمد، یَک پولی بَداد و بَگفت: بَ رفیقت بَگو بَ دخترش گفتَه کوند بَ قَولم وفا کردم.
وقتی پول را بَ احمد دادم، اَنگار دنیا را داده بودم. کلنگ را بَ گوشهای انداخت و با همان سر و وضع، دوان دوان بَ دوچرخَه فروشی روان شد.
یَکی دو ساعتی نگذشته بود که موبایلم زنگ بَخورد؛ احمد بود.
باز هم گَریه مَکرد. گفتَه کردم: دیگر چَه شده؟ نکوند همین یَکی دو روزه نرخش دو برابر شده؟
بَگفت: تو را بَ جان هر کس دوست داری، بَ کلانتری بیا و بَ اینها بَگو دوچرخَه مال خودم است. فکر مََکونند دزدیدهام. مَگویند بَ تو نَمیآید دوچرخَه نو دستت باشد.
سوار بر دوچرخَه بَ سمت کلانتری رَکاب زدم. در راه بَ این فکر مَکردم که اعتیاد بَ زهر ماری چَهها که بر سر آدمیزاد و قیافَهی او نَمیآورد و همه بَ او شکاک مَشوند.
آنجا احمد را نَظاره کردم که با دستبند گوشهای ایستَه کرده و دخترش که همراه مادرش آمده، با ناراحتی پدرش را نَظاره و گَریه مَکوند…
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید