بر خلاف همه که در میزنند و وارد میشوند، این کار را نکرد.
قیژ قیژِ لولای زنگزده را نشنیدم. بین خستگی حاصل از ذوب مغز برای پیدا کردن بهترین واژه، سر بلند کردم. اگر پشتم به صندلی نبود شاید پس میافتادم. ترسیدم، بسیار هم ترسیدم. در یک آن هزاران فکر مغزم را در هم پیچاند، و در نهایت فکر کردم با این همه زیبایی شاید موجودی زمینی نباشد. جرئت ندارم از چشمها، گونهها، تناسب بینی و لبها حرف بزنم؛ چون واژهها بیشتر وقتها لیاقت ندارند.
تا خودش به زبان نیامده بود در همان گیجی اولیه دست و پا میزدم.
-من مکانی هستم، ژاله مکانی.
این بار مغزم یاری کرد.
-شما بودید که دو روز پیش زنگ زدید؟
کیفش را گذاشت گوشهی میز. اشاره به صندلی کردم: «راحت باشید».
دو دستش را مانند هندیها که سلام یا تشکر میکنند. به هم چسباند. سرانگشتانش به زیر چانهی خوش ترکیبش خورد و بعد سرش را به آرامی پایین آورد. این همه یعنی «چشم!» چیزهایی میگفت که هیچ گاه به آنها فکر نکرده بودم؛ این که کسی در حسرت دیدارم بسوزد. طنزی پیرامونم در جریان بود که بویی از تمسخر و استهزا داشت. بلافاصله گفتم: «میشود این تعارفها را کنار بگذارید؟ از من چه میخواهید؟ داستانی، شعری همراه دارید؟»
پیش از این که جوابم را بدهد، دست در کیفش کرد و بستهای درآورد. هر چه بود حجم مشخصی نداشت. روزنامهی دورش مچاله شده بود. آن را پاره کرد. سفال آبی رنگی بود. گرفتش طرف من. کلهی یک جغد بود با چشمانی تو رفته. برایش با رنگ سفید ابرو گذاشته بود. مجبور بودم برق چشمان خمار او و نگاه خالی جغد را توأمان تحمل کنم.
-خودم آن را ساختهام.
تشکر کردم. جغد روبهروی من روی میز قرار گرفت. مغز سرش سوراخ بود تا مثلاً دسته گلی در آن قرار بگیرد. اصلاً نمیتوانستم فکر کنم که یک دسته گل، به هر زیبایی، چه تناسبی میتواند با این کلهی جغد داشته باشد.
-من فارغ التحصیل دانشکدهی هنرم.
یک آن ترسیدم نکند تقاضا کند مدلش بشوم. خودم را جمع و جور کردم. کم کم میترسیدم لب باز کند. نمیدانستم بعد از هدیه دادن جغد میخواهد چه چیزی از چنتهاش بیرون بیاورد.
میدانید، من از نقاشی و مجسمهسازی و موسیقی فقط و فقط کمی لذت میبرم. صلاحیت اظهارنظر دربارهی این هنرها را ندارم. اما اگر شعری یا قصهای باشد، میتوانم دربارهی آنها قضاوت کنم.
دوباره به رسم هندیها دو کف دست را برهم نهاد و تعظیم کرد.
- من در مدت دانشکده به طور دائم با خودم در جدال بودم. نه مجسمهسازی، نه سفالگری، نه نقاشی و حتی تئاتر مرا راضی نکرد. با وجودی که در همین رشتهها فارغالتحصیل شدم.
با کنجکاوی گفتم: «خُب؟!»
- فهمیدم که فقط به نوشتن علاقه دارم، میخواهم قصه بنویسم.
- قصهی چه کسانی را؟
- دربارهی آنها فکر نکردهام. آمدهام از شما کمک بگیرم.
به جغد نگاه کردم. چشمها طوری در صورت کاشته شده بودند که از هر طرف نگاهش میکردم به من زل میزدند!
- حالا نوشتهای همراهتان هست؟
باز هم به رسم هندیها احترام گذاشت. از توی کیفش دستهی یادداشتی پریشان و کوچک بیرون آورد. روی هر صفحه یکی دو جمله نوشته بود، اما یک صفحه انگار از بالا تا پایین سیاه شده بود. از آن فاصله دستهای مورچهی مرده را میمانستند که روی کاغذ پخش شده باشند. صفحه را جلوم گذاشت. از دیدن کلمههای درهم احساس سردرد و پریشانی کردم. چگونه میتوانستم این متن را بخوانم؟ مستأصل نگاهش کردم
من اینگونه متنها را نمیخوانم، یعنی نمیتوانم بخوانم. چیزی از این خطوط نمیفهمم. سر در گم میشوم. باید یا ماشین شده باشـد یا با یک خط خوب نوشته شده باشد و بین هر سطر هم فاصله باشد تا بتوانم اصلاحات را بین سطرها بنویسم.
مات نگاهم کرد. انگار توقع دیگری از من داشت. فکر کردم شاید امید دارد همه چیز را پشت زیباییاش پنهان کند.
-بهتر است خودتان بخوانید.
دستها را به هم چسباند. سرش را به علامت احترام پایین آورد. بعد یادداشت را از دستم گرفت. خواند و خواند و خواند تا تمام شد. هنوز نفس تازه نکرده بود که گفت: «چهطور بود استاد؟!»
چیزی نفهمیده بودم.
عیب و ایرادش کجا بود؟ آیا شرایط داستانی را رعایت کرده بود؟ طرح و توطئه، تعلیق، کشش، گره، همه چیز سرجایش است؟
پریشان نگاهش کردم. چرا این بار زیباییاش مرا تحت تأثیر قرار نداد؟
- یادداشت را بدهید به من.
سراسر آن را از نظر گذراندم. همه چیز زیر نگاهم میلغزید. اصلاً، حتی از سادهترین جملهها هم سر در نمیآوردم.
-من... میخواستم بگویم خسته ام. ذهنم قفل شده است.
گفت: «موضوع که خیلی ساده است.»
حس کردم پیشانیام زیر عرق است. شاید نگاه برهی بسمل شده را داشتم.
گفت: موضوع الهامی است از زندگی خودم. آخر میدانید؟ من هر شب قبل از خواب حالا هر ساعتی میخواهد باشد، میروم در آشپزخانه سراغ سوسکها. یک دستم حشرهکش است و یک دستم دمپایی. با نظم و ترتیبی خاص سوسکها را میکشم. راه فرارشان را میبندم و شروع میکنم. خسته که شدم شروع میکنم به شمارش کشتهها. یادم میرود چند کشته را شمردهام، قاتی میکنم، در هم میروند. سر و دم هیچ کدام معلوم نیست. مثل شبهای تابستان که ستارهها را میشمردم. فردا شب دوباره هستند. بیشتر از شب قبل.
الان دو سال است این کار را میکنم. آنها دسته جمعی میآیند که بمیرند. اما بعضی از آنها درست روبهرویم میایستند و نگاهم میکنند. هیچگاه نتوانستهام این نگاهها را تفسیر کنم. یک جوری هستند. ردیف به من زل میزنند. انگار با زبان بیزبانی میگویند اول مرا بکش. به یکدیگر التماس میکنند که بگذارید اول مرا بکشد. اگر فرقی ندارد، پس چه عیبی دارد اول مرا بکشد. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد، همهی ما را میکشد. هر شب همین کار را میکنم.
حرفهایشان را میشنوم، خداحافظی که میکنند، درددلهایشان از بچههای کوچکشان، از زنشان. میگویم غصه نخورید. همین فردا یا دست کم تا یک ماه دیگر نوبت شماها هم میرسد، تا آن زمان بچههـایتان بزرگ شدهاند.
نگاهشان، وای خدای من! من از نگاهشان میفهمم که کدامشان آمادگی بیشتری برای مرگ دارد. الان نگاه شما درست مانند سوسکهاست. چهقدر خالی و بیاحساس است این چشمها. درونشان اثری از حیات نیست. اصلاً ببینم نبضتان میزند؟!
بلند شد. شاید زیباییاش را جا گذاشتهبود. فقط در زمینهای مات و لرزان میدیدم که به طرفم میآید. مگر از آن طرف میز تا این طرف چه قدر فاصله است؟!