یک فنجان شعر
من
تو را
نشان می دانم
نشانِ پسینِ دلتنگِ طلوع
در واپسینِ روز
ابری
که زادهی برکهای کوچک است
که تنهاییاش
شفایافتهی سبزْجلبکهایی بازیگوش است
نشانِ آسمانی تاریک
که روشن می شود
با بلوغ ماه
و تشنگی کوزه ای
که آب
روح هزار جسم خاک شدهی خاکش را
سیراب می کند
من
تو را
نشان گلویی می پندارم
که پناه بغضی بارور می شود
و چشمی
که آشیان اشک
من
تو را باران می دانم
برای تعبیرِخوابِ بویِ نمِ خاکی ترک خورده
من
تو را
همان آرامشِ ارمغان سفر
به چهار چوب شانهی امنت می دانم
پایان کلام
سه نقطه و تمام
من
تو را
همه می پندارم...
نظر شما