سلام؛ فصل زیبای بهار بخیر و خوشی.
آنچه گذشت...
پپوشته با ایل و تبار راهی شهر شد. حالا اتفاقاتی برای آنان رقم میخورد که تا آن روز آن را تجربه نکرده بودند.
و حال ادامه داستان...
ساعت یک ظهر/ مسکن مهر
نون خشک، رادیات کُنه، دمپای کُنه، آهن کُنه میخرییییییییم!
چند دقیقه بعد
بدو بدو نوبر بهاره... خونهدار زمبیل و وردار و بیار... هندونه آوردم سرخ سرخ مثل جیگر زلیخا... شیرین مث قند و عسل...
چندین دقیقه بعد
دووووغ، آی دووووغ، دووووغ، آی دووووغ، بیا دوغ ببر...
چندین و چند دقیقه بعد
ای بیشعور توپِ منه! بابام برام خریده.
و ... از ته مجتمع با نعرههای فراوان!
اُی مجیدو شوت کن دیه! پُختم تو گرما! اُی مجیدو
دیگه کلافه شده بودم... نمیدونستم به خودم فحش بدم... به کی فحش بدم... آخه آدم حسابی! تو روستای خودمون میموندیم که خیلی بهتر بود ... چند تا سگ و سوت بودن که اونا هم ظهر کپه مرگشون رو میگذاشتن.
ناگهان صدای مهیبی آمد و سبب شد تا مث میخ از جام پاشم ... شیشه اتاق از همون بالا یه ترک برداشت و رسید به منتهای پایینی... بدو بدو رفتم آسانسور رو بزنم برم پایین دیدم اصلاً رو خودش نمییاره که بیاد بالا! فکر کردم این ظهری اینم حال نداره تنه سنگینشو بکشه بالا!
پلهها رو دو تا یکی اومدم پایین از طبقه هفتم که به طبقه چهارم رسیدم دیدم بتول خانم دم در آسانسور نشسته، بَنه میشکونه و در آسانسور هم همین جور باز مونده! گفتم: ننت خوب، بابات خوب چرا نمیگذاری آسانسور حرکت کنه!
ناگهان با قیافهای حقبهجانب گفت: به تو چه؟ آسانسور طبقه خودمونه تو با آسانسور طبقه خودتون برو پایین و بالا!!!!
چشام از کاسه اومد در! گفتم: بابا اونی که تو تمام طبقهها هست فقط درش هست! ١٠ تا آسانسور که نداریم...
نصفههای یک گلیم از داخل آسانسور پیدا بود. افراسیاب پسر بتول خانم سرش رو از تو آسانسور بیرون آورد و قلیون به دست گفت: چیه پپوشته؟! اومدی شهر، داری زرت و زورت میکنی! کاری نکن که مثل تنباکو برازجونی چاقت کنم دود شی بری هوا!
دیدم کَلکَل فایدهای نداره! سریع خودم رو به حیاط مجتمع رساندم. یه بچه داشت زیر پیکان میگفت: اِره...
چند دقیقه بعد: شکست یکی دیگه!!
گفتم: چکار داری میکنی؟
گفت: برو مانع کسب نشو! ماشین داری بیار تا برات درست کنم.
یه کم نگاه کردم دیدم داره با اگزوزش ور میره! گفتم: ماشین منم یه سرواخ کوچیک داره! کاربیت داری؟
در حالی که یه خنده عاقل اندر سفیه به من کرد گفت: صادق گاز بده ببین صداش خوب شد؟
خدا روز بد نده! انگار یک تراکتور بدون اگزور داشت کنارم با تمام قدرت گاز میداد! با چشم خودم دیدم که اول پرده گوشم و بعد دیوار صوتی ترکید...
گفتم آخه مگه مرض داری؟ چرا نصف اگزوز رو بریدی؟
ناگهان گفت: ندیدی دیگه! کلاس داره، تو خیابون یه نیش گاز باعث میشه همه بهت نگاه کنن!
تازه فهمیدم یکی دیگه از قوانین شهر نشینی ممنوعیت خواب میباشد مخصوصاً خواب وسط روز!!!!!! ادامه دارد...
زت زیاد