تعداد بازدید: ۷۴
کد خبر: ۲۲۳۳۲
تاریخ انتشار: ۰۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2025 25 January
روزی روزگاری پادشاهی پیر در سرزمینی دور حکومت می‌کرد و سال‌ها بر تخت تکیه داشت، اما در این سال‌های آخر به بیماری ناشناخته‌ای دچار آمده بود.
author
روزنامه نگار: امین رجبی

پادشاه تک‌دانه پسری داشت که برای جانشینی دلخوش به او بود تا بعد از مرگ، تختِ پادشاهی، خالی نمانَد و تاجِ کیانی بی سر نشود.
روزی پسر را بخواند و به او گفت: 

«جان پدر! می‌دانی که در بستر بیماری افتاده‌ام و سایه‌ی فرشته‌ی مرگ را از هر سو می‌بینم. آفتابِ لب بامی هستم که در غروب کردن شتاب دارد و کسی را یارای نگه‌داشت آن را ندارد. آردم را بیخته و الکم را آویخته‌ام و دیر یا زود باید دنیا و مافی‌ها را بگذارم و بگذرم و به سرای باقی سفر کنم.  
اما تو جوانی و قرار است به جای من بر تخت بنشینی و امور مردم را در دست گیری و کِشتی مملکت را در دریای طوفانیِ حوادث هدایت کنی و به ساحل امن برسانی.

پیش از این سپرده‌ام که اساتیدِ فن، آموزش‌های لازمه را به تو بگویند و تو را از هر جهت آماده کنند و از این بابت خیالم راحت است. اما نصیحت آخر را خود باید به تو بگویم که اگر همه‌ی آن آموزش‌ها را فراگرفته باشی ولی به این نصیحتِ آخر گوش ندهی، بنیاد سلطنتت بر باد می‌رود آنطور که خود تا آخرین روز نمی‌فهمی و در آن روز، دیگر نه کاری از دست تو و نه کس دیگری ساخته نیست و باید ناباورانه شاهد تندباد حوادث باشی که تو و خاندانت را بر باد می‌دهد و از تو فقط نامی بر جا می‌ماند.»

پسر سراپا گوش بود تا نصیحت آخر را بشنود.

پدر سرفه‌ای سخت کرد و افزود:

«همیشه آن چیزی که، چون موریانه پایه‌های تختِ تو را می‌خورد و، چون موش، سریر پادشاهی‌ات را می‌جود و، چون آب بر شالوده‌ی قصرت می‌نشیند و، چون زهر در خون تو می‌رود، چاپلوسی و پاچه‌خواری و بادمجان دور قاب چینی و چرب‌زبانی و مجیزگوییِ اطرافیان و نزدیکان و ندیمان و خاصان است. اینان با زبان، تملق می‌کنند و در دل، تو را خر می‌پندارند و در خفا به ریش تو می‌خندند و متاع خود می‌برند و خرمن خود می‌چینند و تو را به هلاکت و تباهی می‌اندازند.

همیشه در سخنانی که دیگران درباره‌ی تو بر زبان می‌رانند اندیشه کن و هوشیار باش.  

تعریف و تمجید را به دیده‌ی شک بنگر و انتقاد و خرده‌گیری دیگران از خودت و حکومتت را به دیده‌ی احترام بپذیر که اگر اینچنین کنی، حکم پادشاهی، تا چند پشت از اسلاف و فرزندان و نوادگان در خاندان تو می‌مانَد و همیشه به نیکی از تو یاد کنند و به احترام نام تو بر زبان برند.

اگر آن تملق‌ها را از خود دور کنی، و نپذیری و مشمئز شوی و بیزاری بجویی، بادِ وجودت خالی و دوامِ پادشاهی‌ات تضمین می‌شود.»

پدر این را که گفت به سرفه‌ی سخت افتاد و تا ندیمان برسند، جان به فرشته‌ی مرگ تقدیم کرد و چشم فرو بست.

*****
پس از چند ماه که از مرگ پادشاه گذشت و پسر بر تخت نشست و جریان امور به روال برگشت، آهسته و آرام سر و کله چاپلوسان پیدا شد. هر کس به زبانی سعی داشت قاب پادشاه را بپیچد و خود را عزیز کند و دلِ او را به چنگ آرد. اما پادشاهِ جوان آخرین نصیحتِ پدر را در گوش داشت و آنان را از خود می‌رانْد و شش دانگ حواسش جمع بود که از حرف آنان غروری دروغین به وجودش نیفتد. اما مگر یکی دو تا بودند! مگر خسته می‌شدند! مگر دست بر می‌داشتند! نه! هر روز از راهی و به زبانی و با حیله‌ای و به بهانه‌ای از چپ و راست و پیش رو و پشت سر کاسه‌لیسی و پاچه‌خواری می‌کردند، بلکه شاهِ جوان را فریب دهند و نرم کنند و فریب دادند و نرم کردند.

شاه که امور مملکت بر سرش ریخته و خستگی‌اش افزون بود، گاهی از این مجیز‌ها و تملق‌ها کمی خوشش می‌آمد و بر سر کیف می‌شد و دوباره که شب فرا می‌رسید، بر خود لعنت می‌فرستاد که چرا آخرین نصیحت پدر را فراموش می‌کند.

اما بالاخره آنها کار خودشان را کردند و شاهِ جوان و سرمست از قدرت را نرم کردند و باورش شد که بنده‌ی نظرکرده‌ی خداست، و او نه از رحم مادر که از سوراخ آسمان به زیر افتاده تا رعیت را به سرمنزل سعادت برساند و کس جز او مناسب شاهی نیست و آنچه اطرافیانِ متملق درباره‌ی او می‌گویند، نه اِغراق و زیاده‌گویی، که عینِ حقیقت است و تازه آنان همه‌ی اوصاف فرهمندانه‌ی شاه را نمی‌دانند و بلکه کم‌گویی هم می‌کنند.

همین شد که هر که چرب و چیلی‌تر می‌گفت عزیزتر می‌گشت و اگر هم کسی از روی دلسوزی تذکری می‌داد و نیشگونی بر شاه می‌گرفت، او را خوش نمی‌آمد و روی ترش می‌کرد و اوقاتش تلخ می‌شد و گاه به چوب می‌بست و به حبس می‌فرستاد.

از اینها که بگذریم شاهِ جوان فقط یک مشکل داشت و آن این که حس می‌کرد روز به روز و با شتاب فربه‌تر می‌شود. کار به جایی رسید که راه رفتن بر او گران آمد. هرچه طبیب آوردند و دستور غذایی دادند و پرهیز‌های سختگیرانه نوشتند، افاقه نکرد و شاه همچنان پرحجم‌تر و چاق و چله‌تر می‌شد تا جایی که به بریده نان خشکی بسنده می‌کرد تا بلکه از این فربگیِ روزافزون نجات یابد، اما به جایی نمی‌رسید و حکم همان بود که بود.

وزنِ شاه جوان آنقدر افزون شد که دیگر توان جای‌به‌جای شدن و تحرک را از کف نهاد و بر بستر افتاد.

شبی در عالم رؤیا پدر را دید که بر بالین او آمده و دستش را در دست گرفته و نگران به چشمانش می‌نگرد.

گفت: «پدر! نمی‌دانم به چه بلایی گرفتار آمده‌ام که راهِ رهایی از آن را نمی‌یابم و روز به روز خود را به پرتگاه مرگ بیشتر نزدیک می‌بینم.»
پدر پاسخ داد: «فرزندم! آن نصیحتِ آخر را یادت هست؟ گفتم که از تملقِ متملّقان و مجیزِ مجیزگویان دوری کن. نکردی و اکنون به این روز افتاده‌ای. هرگاه کسی چاپلوسی تو کرد، و تو در اندرونِ دل آن را پذیرفتی، مقداری باد غرور در وجود تو خزید.  

این که اینقدر خود را فربه می‌بینی و پزشکان از درمانِ تو عاجز آمده‌اند، نه از غذای تن، که از بادِ غرور و نخوت و عُجب است که بر جان تو افتاده و راه پیش و پس را از تو گرفته.» 

فرزند با نگرانی و پشیمانی گفت:

«پدر من نفهمیدم و خَبط کردم. اکنون چاره چیست؟»

پدر گفت: «شاید دیگر دیر شده باشد. اما اگر فرصتی یافتی، اطرافت را از کاسه‌لیسان خالی کن و منتقدانِ دلسوز را به نزدیک خود آر و بنواز و به صدر بنشان؛ شاید افاقه کند.»

نیمه‌شب و در سکوت کاخ، شاهِ جوان هراسان از خواب پرید. تمام وجودش را وحشت فرا گرفته بود. فریاد زد: 

«کسی نیست؟» 

ندیمان با عجله به بالین شاه رسیدند. ندیم اعظم گفت: «به قربانت بروم، جانم به فدایت، پادشاه را پریشان نبینم که روزگار بر من سیاه می‌شود.»
شاه گفته‌های پدر را به یاد آورد و با تندی گفت: «زبان در کام گیر و خاموش باش. سریع بروید و فلان وزیر و بهمان وکیل را بیاورید.»

ندیمان گفتند: «اینان که می‌گویید اکنون در زندانند. به جرم مکدر کردن خاطر شاه. یادتان رفته که خودِ همایونی آنان را به زندان انداختید؟»

شاه گفت: 
«حرف نزنید و فوراً بیاوریدشان.» 

آنان را دست بسته، در غُل و زنجیر آوردند. شاه امر کرد پا‌ها و دستانشان را گشودند و گفت: «من بد کردم. شما خیرخواه من بودید و نمی‌دانستم. حالا هرچه می‌خواهید بگویید. به من ناسزا دهید. بدی‌های مرا بگویید. اصلاً نترسید. شما در امن و امانید که مرا نکوهش کنید و به نقد بکشید و حتی لعنت کنید. شما را به خدا هرچه بدی در من است بگویید.» 

ندیم اعظم گفت: «شاها! جانم به فدایتان، شما ناخوشید. تب دارید. هذیان می‌گویید. اینان خطرناکند. خیر شما را نمی‌خواهند و در دل از شما نفرت دارند.»

شاه فریاد زد: «خفه شو که هرچه می‌کشم از امثال شماست.»

شاه پاچه زندانیان را گرفته و التماس می‌کرد.

همه هاج و واج شاه را می‌نگریستند و می‌گریستند. زندانیان سردرگم بودند که چه شده؟

به اشاره‌ی ندیم اعظم، زندانیان را دوباره به زندان برگرداندند و طبیبان را حاضر کردند.

به دستور طبیبِ اعظمِ دربار، تشت آبی آوردند و پا‌های شاه را در آب نهادند. ندیمان اشک می‌ریختند و همچنان که شاه را پاشویه می‌کردند، بر پاچه و پای شاه بوسه می‌زدند. شاه که احساس می‌کرد در حال ورم کردن است، فریاد می‌زد: «رهایم کنید، رهایم کنید. شما قصد جانم را دارید. برپایم بوسه نزنید. پاچه‌هایم را نلیسید.».

اما ندیمان انگار نمی‌شنوند، پاچه و پای شاه را بر دیده می‌گذاشتند و می‌بوسیدند. عده‌ای هم شانه‌هایش را می‌مالیدند.

در قصر پیچید که شاه مجنون شده و به زندانیان التماس می‌کند.

اطراف شاه پر بود از خاصگان و خواجگان و مقربان و وزیران و طبیبان. همه قربان‌صدقه شاه می‌رفتند و برایش نذر و نیاز می‌کردند و ورد می‌خواندند و فوت می‌کردند.

شاه فربه و ورم کرده به ناگاه همه‌ی افراد حاضر را، چون موریانه و موش دید که حریصانه تخت و لباس او را می‌خورند.  

وحشت سراسر  وجودش را گرفته بود. ناگهان پدر را دید که در آستان در ایستاده و دست دراز کرده و او را می‌خوانَد.

پدر لبخندی زد و او را با خود برد.

آخرین نصیحت پادشاه

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها