کدام زن را میشناسید که شوهرش به او آزادی مطلق بدهد و او ناز کند؟
عاطفه ولی جزء همین دسته بود. دوست خواهرم بود و یکی دو ماهی بود که پایش باز شده بود توی خانهمان. نمیدانم چه شد که از او خوشم آمد... من که به قول خواهرم شماره هزار تا دختر توی گوشیام ذخیره بود و هر روز با یکیشان میپریدم!
عاطفه، اما انگار با همه فرق داشت. برخلاف دخترهای امروزی، خیرهاش که میشدم، سرش را پایین میانداخت و لپهایش گُل میکرد... شاید هم به همین خاطر طاهره خواهرم آب و نان از دهانش میافتاد و عاطفه نه!
کمکم خوشم آمد از او... اهل زن و زندگی که نبودم. گفتم مُخش را میزنم و چند صباحی با او دوست میشوم، اما انگار عاطفه واقعاً اهل دوستی نبود...
آن روز وقتی شمارهاش را از گوشی خواهرم برداشتم و به او زنگ زدم هول کرد... لرزش صدایش حتی از پشت گوشی مشخص بود. بعد هم وقتی فهمید میخواهم با او صحبت کنم، بعد از عذرخواهی، گوشی را قطع کرد. شوکه شده بودم. ادا درمیآورد یا واقعاً همینقدر محجوب و آفتاب مهتاب ندیده بود این دختر؟
آن روز وقتی دو سه تا پیام دادم و جوابم را نداد، مصمم شدم قیدش را بزنم... من که اگر لبتر میکردم هزار تا دختر برایم صف میکشید، حالا یک دختر معمولی برایم طاقچه بالا میگذاشت. با خودم عهد کردم برخلاف این اواخر، اگر آمد خانهامان نگاهش نکنم و به او محل ندهم تا حساب کار دستش بیاید، اما زهی خیال باطل... چند روزی گذشت و سر و کله عاطفه پیدا نشد... مسخره بود ولی دلم برایش تنگ شد. چه مرگم شده بود؟ یعنی عاشق شده بودم؟ آخر من کجا و عشق و عاشقی کجا؟ میخواستم به او فکر نکنم، اما عجیب بود، فکر عاطفه دست از سرم برنمیداشت...
موضوع ازدواجم با عاطفه را که به طاهره خواهرم گفتم هنگ کرد! فکر کرد شوخی میکنم، اما واقعاً شوخی در کار نبود. سی و پنج شش سال از خدا عمر گرفته بودم و وقت زن گرفتنم بود. مادرم که موضوع را شنید برایم کل کشید و دست و صورتم را بوسید. عاطفه را دوست داشت و به گفته خودش تنها کسی که میتوانست مرا سربهراه کند عاطفه بود...
تردید داشت عاطفه برای بله گفتن، اما آنقدر طاهره خواهرم از خوبیهای نداشتهام برایش گفت و گفت تا بالاخره رضایت داد...
به یک ماه نرسید عقد کردیم و عاطفه شد زنم... خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم او را به دست بیاورم، اما زیاد طول نکشید که اختلافها شروع شد... من اهل مشروب بودم و عاطفه نماز میخواند. گفتم به اعتقاداتش کاری نداشته باشم، اما نمیشد... از تیپم ایراد میگرفت. دوست داشت شلوار پارچهای بپوشم، موهایم را یک وری بزنم و مرتب و اتوکشیده باشم، اما من تیپ اسپرت دوست داشتم. قید دوستدخترهایم را زده بودم، اما عاطفه حتی به بگو بخندهایم با دخترهای فامیل حساس بود. از همه چیزم ایراد میگرفت. مشروبخوردنم، قلیان کشیدنم، لباس پوشیدنم، طرز حرفزدنم، رفتارم. همه چیز... اوایل سعی میکردم او را درک کنم، اما غرغرهایش تمامی نداشت... همین شد که من هم کاسه صبرم لبریز شد. گفتم من همینی هستم که هستم، زندگیات را دوست داری، تو خودت را عوض کن! راحت باش! در جمعهای دوستانه امروزی باش و اینقد ادای اُملها را در نیاور... یا خودت را شبیه من کن یا اینقدر به پر و پای من نپیچ و به من گیر نده...
عاطفه، اما وا رفت... برای لحظاتی ساکت شد و وقتی مرا بیغیرت خواند، محکم زدم توی صورتش... چهار ماه بیشتر از عقدمان نگذشته بود که عاطفه با چشم گریان رفت خانه پدرش... از کارم پشیمان شده بودم، اما نمیتوانستم از خواستههایم هم بگذرم... عاطفه یک آدم دیگر میخواست، آدمی که حتی من نمیتوانستم نقش آن را بازی کنم و به قول خودش بزرگترین اشتباه زندگیاش بودم...
رفتم خانه پدرش و ساعتها با هم حرف زدیم و در نهایت عاطفه حرف آخرش را زد...
«یا خودت و رفتارت را عوض کن و آنطور که من دوست دارم زندگی کن یا قید مرا بزن...»
زندگی کردن به شیوه عاطفه برای من که سی و شش سال، طور دیگری زندگی کرده بودم سخت بود... ما وصله هم نبودیم و از هم جدا شدیم...
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید