
بخش نخست
او از دانشآموزانی سخن میگوید که بعدها از مدیران کشوری، استانی و شهرستانی و سرداران جبهه و جنگ شدند.
کسی که نمیخواست معلم شود، اما گردش روزگار به گونهای چرخید تا او به جرگه معلمان نیک نهاد ملحق شود.
او از ماجرای معلم شدنش و اولین روز سخت تدریس در میان دانشآموزان سرکش سخن میگوید... از حضور ساواک تا کشیدن چادر از سر دانشآموزان سر کلاس و اعتراض مردم نیریز در ورودی مدرسه دخترانه نزهت!
زندگی منشوریست از حرکت دوّار که در این بین فردی مثل کیقبادی از طوفان زندگی راضی است و آن را تجربهای از گذشته و توشهای برای آینده میخواند.
به همراه آقای علیرضاگرگین و بعد از پنجاه و اندی سال حضور در نیریز در خدمت آقای کیقبادی بودیم.
شروع ماجرا...
خیلی آرام و شمرده شمرده با همان لهجه شیرین اصفهانی صحبت میکند و در آغاز سخن میگوید:
سلام میکنم خدمت شهدا، علما و مردم نیریز. خدمت تمام کسانی که در راه انقلاب مجاهدت کردند.
هر وقت به نیریز فکر میکنم زلال و پاکی و صداقت و معصومیتی انحصاری درذهنم تجلی پیدا میکند.
سلام مرا به اهالی مسجد و حسینیه و دبیرستان شعله و احمد نیریزی و نزهت و کوه و آبشار و هوایش برسانید که آنچه در سینه از خوبی دارم از نفس کشیدن درآن هوای پاک وجود شماها و هوای پاک شهری در جوار طشتی از نرگس و آبشار تارم و بیدبخون که یادآور خون دل مردان و زنان آن شهراست که از بلندی نگهبان خوبیها است.
پاک و جاودان باد شهر و مردمی که آغوش پرمهرش را در ابتدای زندگی بر من گشود، به من مهربانی داد و مرا شیدای همیشگی خودکرد.
روستایی در نزدیکی اصفهان وجود داشت به نام لِمجیر (خانه اصفهان امروز) که پدرم متعلق به آن روستا بود، اما من در اصفهان بدنیا آمدم چند مسئله موجب کوچ خانوادهام به شهر شد، پدیدهای که ازآن زمان درایران رواج پیدا کرد:
◽یکی بیتوجهی به حفظ قناتها و شبکه آبرسانی بومی و حفر چاه و نصب موتور که تهدیدی شد برای قناتها و خشک شدن آنها عامل مهاجرت از روستا به شهر.
◽یکی نفوذ عناصر حکومتی با دخل و تصرفهای عدوانی درزمینهای روستائیان و آوارگی اهالی روستا با از دست دادن زمین و امکانات
◽یکی هم مسائل سیاسی که پدر و برادرم از طرفداران مرحوم کاشانی بودند و همین تهدیهای شغلی را برای پدر و برادرم داشت و موجب تغییرات دائمی شغلی وتلاطم زندگی برایمان بود.
مثلاً برای کار در کارخانهای بنام (پشمباف) مشغول بکارشدند که، چون مالک از اقوام شاه بود بنام (میر اشرافی) که بعد از انقلاب اعدام شد، آنها را اخراج کردند.
سختی زندگی موجب شده بود که گاهی اجازه مدرسه رفتن نداشته باشم. باید سرکار میرفتم تا کار کنم و با درآمدی هر چند کم کمک خرج خانواده شوم وبه همین نحو دوره ابتدایام طولانیتر به پایان رسید.
بنده متولد ۲۴ شهریور ۱۳۲۵ هستم. در خانواده من کسی درس خوان نبود و همه اهل کار و تلاش بودند و به همین دلیل خانواده اصرار داشت تا من ادامه تحصیل دهم؛ البته با این پیش شرط که همزمان با تدریس کار کنم و به یاد نمیآورم درطول زندگیم روزی کار نکرده باشم؛ در نهایت دیپلم انسانی خود را در اصفهان گرفتم و بنا شد پس از آن به سربازی و سپس به سر کار بروم تا کمک خرج خانواده شوم.
کنکور با پول رفیق
ادامه میدهد: یکی از دوستانم که در امتحانات دیپلم به آن تقلب رسانده بودم و قبول شده بود به من پیشنهاد داد تا باهم کنکور هم بدهیم. برای ثبتنام کنکور باید مبلغی را پرداخت میکردیم و همان موقع کارت امتحان صادر میشد. من در پاسخ به درخواست دوستم گفتم، نه علاقهای دارم و نه پولی برای شرکت در کنکور و میخواهم به سربازی بروم و زودتر شغلی پیدا کنم، اما پس از اصرار او و اینکه قبول کرد هزینه ثبتنام مرا هم او بدهد قبول کردم و درکنکور شرکت نمودم.
دوستم امیدوار بود که درامتحان کنار هم قرار گیریم و من به او کمک برسانم که چنین نشد و در امتحا ن اگر چه شماره هایمان پشت سرهم بود، اما صندلیهایمان درکنارهم نبود او در صندلی آخر ردیف جلوی من و من در اول ردیف پشت سرش واقع شدم و امید از دست رفت و من قبول شدم و او نه!
آن موقع سال ۱۳۴۴ خورشیدی کنکور به صورت سؤالات دو جوابی بود.
در خانه نگفتم که قبول شدهام، چون هدفم رفتن به سربازی بود، اما دوستم از خوشحالی به در خانه رفت و گفت: علی برای دانشگاه قبول شده.
وقتی به خانه رسیدم خواهرم گفت: جعفر به ما گفته که قبول شدهای؛ کجا؟ یک پسرخالهای داشتم که جزو باسوادهای خانواده به شمار میرفت، به نام آقای «اقاربپرست» که معلم بود و برادر «شهید حسن اقاربپرست» که افسر ارتش بود. او به همراه «شهید یوسف کلاهدوز» در ۸ سال جنگ تحمیلی بسیار تأثیرگذار بود. به ویژه در مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر و حفظ آبادان. (۱)
با مادرم به دیدار ایشان رفتیم و ایشان هم تأکید بر ادامه تحصیلم کرد. اینجا بود که مادرم مصمم شد ادامه تحصیل دهم لذا گفت: من قالی بافی میکنم تا تو به دانشگاه بروی؛ خودم هم قالی بافی بلد بودم وگاهی کمک میکردم در نهایت به دانشگاه اصفهان رفتم و در رشته جغرافیای طبیعی با درجه لیسانس فارغ التحصیل شدم.
سربازی در شیراز
دوره سربازی من در شیراز ابتدا در مرکز پیاده و بعد در ارتش سوم گذشت. از آنجایی که رتبه من بسیار بالا بود خودمان میتوانستیم محل خدمتمان را انتخاب کنیم، از تهران بسیار میترسیدم! برای من تهران یک فضای تاریک و نامأنوسی داشت. در ارتش سوم دوره سربازی خود را به پایان رساندم.
در دوره سربازی مسائل مختلف و بحثهای سیاسی از طیفهای مختلف پررنگ بود؛ کمونیستها از جمله فدائیان خلق، اسلامگراها، منافقین (مجاهدین خلق) و... ماهیت آنها آن موقع روشن نبود و ما اطلاعات و شناخت کافی نداشتیم به همین خاطر اطلاعیههای آنهارا پخش و به نوعی سمپات آنها شدیم. سربازی من در زمانی بود که جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی شروع شده بود و ما در پایگاهی بودیم که مسائل تدارکاتی و امنیتی مربوط به تخت جمشید را پشتیبانی میکردند. مثلاً وسائل و امکاناتی که از پاریس و اروپا با هواپیما به فرودگاه شیراز میآوردند در پادگان ما نگهداری میشد.
خاطرهای از دوران سربازی خود بیان میکند و میگوید:
در دوران سربازی فردی یهودی با ما بود، از دانشگاه اصفهان او را میشناختم. در جشنهای ۲۵۰۰ ساله ۸ شب حکومت نظامی غیررسمی برقرار میشد. خانه ما در چهارراه خیرات قرار داشت. حدود ۸ و سه چهار دقیقه بود که با دوستان در حال صحبت بودیم و (آخام زاده) - که یک فرد یهودی بود- هم همراه ما بود گفتم تا ما را نگرفتند سریع به خانه برویم که ناگهان یک جیپ نظامی جلوی ما ایستاد. آخامزاده خانهاش نبش خیابان زند بود، دم در خانه آنها بودیم و در واقع او داشت وارد خانه میشد که خواستند مارا دستگیر کنند، صدایش زدم بلافاصله آمد کارتی را نشان داد و ما را آزاد کردند؛ بعدها متوجه شدیم که او گزارشهای مربوط به ما را رد میکرده و گویای این مطلب است که یهودیها قدرتشان بیشتر از ما بود. نکته جالب دیگر این بود که خیلی از افسر وظیفههای هم دورهای ما بچههای امرا (تیمسارهای) ارتش بو دند. اینها به شاه فحش میدادند؛ برای ماهم جالب بود و هم موجب تعجب!
ادامه دارد
/ نشسته از راست: محمدمهدی امامی، زندهیاد عبدالجواد فتاحی، رضا رفیعی کارگردان فیلم سیاسی چوپان دروغگو، علی کیقبادی، محمدرضا مصلح (دبیر ریاضی) و پسر عموی آقای مصلح / سال ۱۳۵۳ خورشیدی/ نیریز