کافه داستان
جوانی که کنارم نشسته بود با موبایلش حرف میزد. بقیه ساکت بودند. جوان پرسید: «ساعت ۹ خوبه؟... ۹.۵ چی؟... باشه پس ۹.۵ منتظرتم.» بعد موبایلش را قطع کرد و تا وقتی که یک ایستگاه بالاتر از تاکسی پیاده شد، کسی حرفی نزد.
جوان که پیاده شد، راننده گفت: «حالا تا خود ۹.۵ سرحاله.»
به پیاده رو نگاه کردم، جوان کیفش را روی شانهاش انداخته بود و دور میشد. صورتش را نمیدیدم، اما به نظر من هم سرحال میآمد.
زن مسنی که روی صندلی جلو نشسته بود، گفت: «خوش به حالش. من خانه برم رفتم، نرم نرفتم... سی ساله نه منتظر کسی هستم، نه کسی منتظرمه.»
مردی که کنارم بود به زن مسن گفت: «اتفاقاً خوش به حال شما. قدر راحتیتون رو نمیدونید.» زن مسن گفت: «مرده شور این راحتی رو ببرن.» زن مسن که پیاده شد به دور شدنش نگاه کردم. صورت او را هم نمیدیدم.
نظر شما