بخش نهم
چندی است که خاطرات سرهنگ محمدرضا عبیدی افسر ارشد تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را میخوانید.
این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی است که یگانهای ارتش در تیرماه ۱۳۵۸ برای جلوگیری از تجزیه کردستان راهی این استان شدند و تا دو سال پس از پایان جنگ در جبهه باقی ماندند. سرهنگ عبیدی از همشهریان نیریزی است که بخشی از تاریخ شفاهی دفاع از مام وطن و حفظ تمامیت ارضی کشور و جلوگیری از تجزیه ایران عزیز را مکتوب کرده تا هم نسل امروز اطلاع یابد و هم در تاریخ ایران زمین برای نسلهای بعد ماندگار شود.
*****
در نزدیکی دیواندره یک منطقه وسیع باز وجود داشت. چون شبها تأمین جادهها جمعآوری میشد و جادهها در اختیار ضد انقلاب بود و آنها به راحتی رفت و آمد داشتند و حتی جادهها را مینگذاری میکردند، لذا نیروهای نظامی شب قادر به حرکت نبودند و ما هم شب را در همان منطقه اتراق کردیم. به یگانها دستور دفاع دور تا دور (ساعتی) داده شد. تأکید براین بود که اجازه ندهند هیچ جنبندهای به آنها نزدیک شود لذا دستور تیراندازی داده شد.
یگانها برای خودشان اسم شب تعیین کردند تا در هنگام جابهجایی به عناصر خود تیراندازی نکنند. آن شب اکثر پرسنل خیلی کم خوابیدند، چون آن مناطق آلوده بود و نمیشد با خیال راحت خوابید. با اذان صبح هر کس نمازش را خواند و صبحانهاش را خورد و آماده حرکت شدیم. صبح زود هم نمیشد حرکت کرد، چون ضد انقلاب اکثراً شبها جادهها را مینگذاری میکرد. باید صبح زود گروه مین جمع کن هر منطقه، جاده را پاکسازی میکرد و تأمینها در محل خود قرار میگرفتند، بعداً اجازه عبور و مرور به دیگران داده میشد. پس از باز شدن جاده، گردان به سمت سقز حرکت کرد. در بین راه خاطرات سال گذشته مثل فیلم سینمایی در ذهنم مرور میشد و خاطرات دوستان و همکارانم که شهید شده بودند به ذهنم میآمد. تا چشمم به ساختمان نیمه تمام و پل و مغازه تعویض روغنی افتاد محل شهادت ستوان سوم سید جواد سالم و اسارت ستوان یکم حمید قهارترس به یادم آمد. ستوان یکم حمید قهارترس پس از آزاد شدن روحیۀ خوبی نداشت ولی دوباره او را در سمت فرمانده گروهان سوم ابقا کردند. در یکی از کمیسیونهای قبل از حرکت که همه فرماندهان گروهان و رؤسای رکنها حضور داشتند به فرمانده گردان گفت: جناب سرگرد اگر میشود من را از این مأموریت معاف کنید، چون در مدت اسارت من را خیلی شکنجه کردند و از من تعهد گرفتند که به کردستان نروم. اگر دوباره اسیر بشوم من را قطعه قطعه میکنند.
فرمانده گردان به شوخی و با خنده گفت: نترس بابا! اونا هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. پس این آقایان که اینجا نشستهاند چه کارهاند؟... و موضوع را به هر طریقی بود فیصله داد. او هم کمی خندید و گفت: حالا گفتم که گفته باشم.
وارد پادگان سقز شدیم و اتراق کردیم. به اندازه نیاز، آسایشگاه در اختیار یگانها گذاشته شد. باید شب را در پادگان سقز میماندیم. داخل پادگان امنیت برقرار بود. هر کسی مشغول کارهای مربوط به خودش بود. همه به نوعی توی خودشان بودند. تاکنون چند گردان از راه زمین در منطقه کردستان به هنگام جابهجایی کمین خورده و تلفات زیادی داده بودند. چون جاده بین بانه و سردشت هنوز پاکسازی نشده و روستاهای بین راه محل تردد ضد انقلاب بود، لذا عبور از راه زمین مشکل و یا غیر ممکن بود. فرمانده تصمیم گرفته بود جاده را پاکسازی کند و قرعه به نام گردان ۱۲۶ افتاده بود. فرمانده گردان تمام فرمانده هان گروهانها و افسران تخصصی و ستاد را احضار کرد و در یک جلسه یک ساعته دستور فرمانده عملیات غرب را اعلام کرد. اکثراً از این موضوع ناراحت شدند؛ چون میدانستند در این منطقه خطر زیاد است ولی چارهای جز اطاعت ازدستور نبود؛ بنابراین ما باید از سقز به بانه و از بانه به سردشت میرفتیم. جاده سقز به بانه روزها تاًمین داشت ولی شبها عبور و مرور ممنوع بود. یگانها باید یک شب در بانه میماندند و فردای آن روز به طرف سردشت حرکت میکردند.
من پس از انجام کارهایم و برای رفع خستگی دوش گرفتم. در موقع دوش گرفتن به یادم افتاد چه بهتر الان که موقعیت هست غسل شهادت کنم شاید در بین راه برایم اتفاقی افتاد؛ حداقل با نیت قبلی باشد. پس از بیرون آمدن از حمام گروهبان یکم ناصر رمضانی که از پرسنل ورزیده گردان و دسته مخابرات بود گفت: عافیت باشه. گفتم: ممنون. من رفتم غسل شهادت کردم. شما هم بروید بد نیست. اگر فردا بین راه شهید شدیم حداقل با نیت قبلی باشد.
البته این حرفها را در ظاهر به شوخی گفتم ولی در قلبم خیلی هم جدی بود. / ادامه دارد