گفتگو با استاد ابوالقاسم فقیری
مدتها بود در نظر داشتیم با برادران فرهیخته فقیری (امین و ابوالقاسم) که از اساتید بنام داستاننویسی و فرهنگپژوهی کشور و از چهرههای ماندگار استان فارس هستند گفتگوهایی جداگانه ترتیب دهیم. این فکر سالها پیش از این و در سفری که این عزیزان به نیریز داشتند و میهمان جناب آقایان محمدعلی پیشاهنگ و دکتر حسنعلی پیشاهنگ بودند، به ذهن ما رسید.
در آن سفر مصاحبهای کوتاه نیز با آنان داشتیم، اما دیدیم که کارِ بیشتر و بهتری میطلبد و مصاحبه به اندازه کافی پخته نیست.
این آرزو باقی ماند تا این که چند ماه پیش بالاخره محقق شد و توانستیم در منزل جناب استاد امین فقیری روزنامهنگار، پژوهشگر، نمایشنامهنویس و نویسنده برجسته با ایشان گفتگو کنیم که در شماره ۴۴ (خردادماه ۱۴۰۳) نیتاک به چاپ رسید.
هرچند دوست داشتیم بطور حضوری با جناب استاد ابوالقاسم فقیری روزنامهنگار، نویسنده، فارسشناس و پژوهشگر پرکار فرهنگ مردم فارس نیز گفتگو کنیم، اما به دلایل مختلف میسر نشد تا این که در آخرین تماس مطلع شدیم مجله وزین آتش به مدیرمسئولی جناب آقای محمد عسلی و سردبیری جناب آقای عبدالرحمن مجاهدنقی مصاحبه مفصلی با ایشان ترتیب دادهاند. به جهت کسالت استاد و برای پرهیز از ایجاد مزاحمت، تصمیم گرفتیم در پرونده ماه این شماره نیتاک، گزیدهای مفید از همین مصاحبه را به چاپ برسانیم.
استاد ابوالقاسم فقیری در سال ۱۳۹۲ به پاس نیم قرن فعالیت در حوزه فارسشناسی در نخستین همایش چهرههای ماندگار استان فارس مورد تجلیل قرار گرفت. او همچنین دارنده تندیس جشنواره ایران زمین سال ۱۳۸۳ و پنجمین دوره جشن فرهنگ و هنر سال ۱۳۸۶ نیز هست. کورش کمالی سروستانی در همایشی که در بزرگداشت ابوالقاسم فقیری، حسن صفری و یدالله طارمی برگزار شد در خصوص وی گفت: «آنچه را امروزه در قالب فولکلور و در زمینه مطالعه اجتماعی مینگارد، در فهم تاریخ این سرزمین اهمیت بسیار دارد که استاد فقیری این همه را در کسوت سادگی و بی پیرایگی کلام به مَنصه ظهور میرساند؛ سرخوشانه، صمیمانه و متعهدانه، هر آنچه را در این خصوص بازمییابد، به شیوایی میآراید تا ارزشهای فرهنگی عامه مردمان را و ابعاد عمیق زندگی آنان را که به ناگزیر با واقعیتهای عینی پیوندی تنگاتنگ دارد، در عینیتی کامل به تصویر کشد و هم از این قرار مخاطبانش را بر سر شوق آورد.»
• متولد چه سالی هستید؟ در کدام محلهی شیراز؟
در محلهی لب آب شیراز کنار بازارچه لطفی در سال ۱۳۱۶ خورشیدی در یک خانوادهی فرهنگی زاده شدم. پدرم معلم بود و ما نان معلمی را میخوردیم. خانهمان به خانهی معلمها معروف بود. آن زمان بیشتر خانهها اسمی داشتند: خانهی بزازها، خانهی نجارها، خانهی عرقیها (کار صاحبخانه گرفتن عرقهای گیاهی بود) و...
چهار طرف خانه ما ساختمان بود. هر خانواده در یکی دو اتاق زندگی میکردند. در خانهی کوچک ما چهار خانواده زندگی میکردند: عمویم میرزا احمد با زن و بچههایش، عمه با شوهرش، همسایهای که شاطر نان سنگکی بود و خانوادهی ما...
بین مردم رایج بود که: « مرد سیل است و زن باید سیلبند باشد.»سطح حیاط خانه از کوچه یک متری پایینتر بود. با حوضی مربع شکل وسط حیاط و یک کلهی سنگی سر حوض که از دهن این کلهی سنگی آب وارد حوض میشد.
حوضها دیر به دیر خالی میشدند و دورهگردهایی بودند که در کوچهها میگشتند و مرتب فریاد میکشیدند: آی حوض خالی میکنیم... آی آب میکشیم. دوست دارم کمی بیشتر فضای آن زمان را ترسیم کنم...
• این زمینهی کار شماست و بدیهی است... بفرمایید.
اول از بازارچهها بگویم. هر محله چندین بازارچه داشت. بازارچهها محل رفتوآمد و خرید بودند. هر بازارچه برای خودش صفایی داشت. گاهی بزرگان محل را میدیدی که جلوی بعضی دکانها روی کرسی نشستهاند و با صاحب دکان گپ میزنند. آن زمان بزرگترها آبرو و اعتبار محله بودند و به وقتش حلّال مشکلات مردم.
حداقل دکانهای یک بازارچه این دکانها بودند: بقالی، عطاری، نانوایی، سبزیفروشی، قصابی، زغالفروشی و علافی... در بازارچههای بزرگتر کبابی و آشفروشی و جگرکی و میوهفروشی هم بود.
در علافیها گندم، جو، اَلُم، ارزن و دچگال (خوراک کبوتر) بود.
بازارچههای نزدیک به خانهی ما اینها بودند: بازارچه لطفی، بازارچه منصوریه، بازارچه سَرتنوره، بازارچه آسونه (آستانه سید علاءالدین حسین)
خوردنیهای معروف راستهی خانهی ما اینها بود:
آش سبزی: این آش صبحانه سنتی مردم شیراز است و هنوز هم علاقهمندان زیادی دارد.
آش سبزی. این آش صبحانه سنتی مردم شیراز است هنوز هم علاقهمندان زیادی دارد. صبحها میتوانید صف طولانی مشتاقان آش سبزی را جلوی آش فروشیها ببینید.
درباره آش سبزی میگویند آش سبزی باید بُوُدار (بابا دار) باشد. یعنی گوشتش کافی باشد و گندنا (تره)، نخود و لوبیا و برنج و سبزی آن به قاعده باشد. برای خرید آش سبزی میرفتیم بازارچه منصوریه. صاحب آشفروشی اسمش بود غُلمَلی چرتی (غلامعلی چرتی).
غلامعلی که مرتب چرت میزد و بههمین خاطر هنگام فروش آش یکمرتبه کاسهی خریدار در مقابل چند ریالی که میپرداخت پر از آش میشد. این آش را بهصورت نذری هم میپزند و اگر کمی روغن خوبو «گوسفندی» بدان اضافه میکردی بسیار لذیذ و گوارا بود.
نوع پنیر دیگری که شهرت فراوان داشت پنیر کِلِسون بودکه از قدیم شیر و پنیرش معروف بوده است. در این بازی کودکان در اصل کِلِسون است نه هندستون و از محصول شیر این روستا نامبرده شدهاست: اتل متل توتوله/ گاو حسن چه جوره/ نه شیر داره نه پسون/ شیرشو بردن کلسون/ یه زن گرجی بسون/ اسمش بذار عم قزی/ دور کالاش قرمزی/ ارّه، برّه/ یه پات بزن در رهدوغ نایب: دوغ نایب در محله معروف بود. از گوشه و کنار شیراز میآمدند دوغ نایب بخرند. کره، ماست، لورک و پنیر خیک هم داشت. بعدها یک دوغ فروشی روی دست نایب دوغی بلند شد اسمش را گذاشته بودند: دوغ نایب شکن! از روستای اطراف شیراز هم روستاییان مشکهای پر از دوغ را به شهر میآوردند. اگر به آنها میگفتیم از ده که میآمدی از چند جوی آب گذشتی؟ بدش میآمد. مردم باور داشتند فروشنده آب را با دوغ مخلوط کرده و میفروشد.
ماست خوبو: در محله بیاتها که پشت خانهی ما ماستفروشی بود که ماستش معروف بود. شما ماست روی برگ کاهو دیدهاید؟ ولی من دیدهام... مردی را دیدم که ماست را روی برگ کاهو قرار داده و به خانه میبرد این ماست پر چرب خوردنش تماشایی بود.
پنیر: پنیر طلا... کاکو نندازیش تو راه! در شیراز دو نوع پنیر موجود بود. یکی پنیر خیک که در خیکهای کوچک برای فروش به شهر میآوردند. این پنیر همراه با لورک بود. تهیه کنندهی این پنیر مرغوب زنان هنرمند ایل باصری بودند.
نوع پنیر دیگری که شهرت فراوان داشت پنیر کِلِسون بودکه از قدیم شیر و پنیرش معروف بوده است.
در این بازی کودکان در اصل کِلِسون است نه هندستون و از محصول شیر این روستا نامبرده شدهاست: اتل متل توتوله/ گاو حسن چه جوره/ نه شیر داره نه پسون/ شیرشو بردن کلسون/ یه زن گرجی بسون/ اسمش بذار عم قزی/ دور کالاش قرمزی/ ارّه، برّه/ یه پات بزن در ره
بچهها را هم از خوردن پنیر زیاد منع میکردند. میگفتند زیاد نخورید عقلتان کم میشود. اکنون در شیراز از پنیرهای قدیمی خبری نیست.
تب کردن دیگها:
هنوز هم که هنوز است برنج مرغوب از نظر شیرازیها برنج کامفیروزی است. این برنج عطر و طعم ویژهی خود را دارد.
در شبهای جمعه برنج پخته میشد و بهاصطلاح میگفتند دیگها تب میکند. عطرش تمام کوچه را پر میکرد.
مادربزرگها با آب ریس برنج پشت دست بچهها را میشستند. خانوادههایی که دستشان به دهنشان میرسید شب دوشنبه هم دیگشان تب میکرد.
از بعضیها هم که دستتنگ بودند میپرسیدی شما کی تا کی پلو خورید؟ جواب میدادند: این شب عید ـ آن شب عید
انواع پلوها عدس پلو، لوبیا پلو، باقلا پلو، شکر پلو، قنبر پلو (این پلو مخصوص ماه رمضان است)، مرصع پلو، استانبولی پلو، چلو با مرغ یا کباب و کلمپلو...
پاک کردن برنج کام فیروزی بهعهده خانم است... دانههای ریزی در برنج موجود بود بهنام دجگال خوراک مخصوص کبوتران.
این نکته را هم از سیمین خانم دانشور به یاد دارم که گفت: «بعضی از مردم دجگال دارند یعنی یک رویه و یکرنگ نیستند.»
کمی هم از درخت و گل و گیاه بگویم؟
• حتماٌ بفرمایید. این خاصیت فرهنگ مردم است. از محلهها و بازارچهها رفتیم به دکانها و غذاها و گل و گیاه و... این رشته سرِ دراز دارد... بفرمایید.
درخت مورد توجه شیرازیها نارنج است. در اکثر خانههای شیراز میتوانید آن را ببینید. اردیبهشت شیراز در خدمت بوی خوش بهار نارنج است. در تمام شهر میتوانید عطر بهارنارنج بشنوید. اگر درخت نارنج ثمر نداد، برایاینکه ثمر بدهد عروسش میکنند. مراسم عروسی درخت نارنج را در داستان «صنم کوچه ما» نوشتهام:
تو در بالای بون من در زمینم
تو نارنج طلا من در کمینم
تو نارنج طلای دستافشار
به دستم کی رسیای نازنینم (از ترانههای محلی فارس)
گلها همگی نزد شیرازیها ارج و قرب دارند. ولی گل مورد علاقهی اکثر شیرازیها گل لالهعباسی است. به این گل در شیراز گلِ مَرد میگویند، چون هنگام غروب که مرد به خانه میآید گل لالهعباسی باز میشود و صبحگاهان که مرد دنبال کارش میرود این گل چهره درهم میکشد و عمر کوتاهش تمام میشود. عمر این گل تنها شبی دوام دارد. بذر این گل را اگر در سرکه خیس کنند گل آن رنگارنگ میشود. بعضی از خانوادهها، چون لاله عباسی از گل افتاد شاخههای آن را بریده ریشه را در خاک نگه میدارند. سال بعد باز سبز میشود که بدان کُندهرو میگویند. در مورد لاله عباسی خاطرهای از زبان مادربزرگ که به او خانوم دوسی میگفتیم نقل کنم. خانوم دوسی پیرزنی مهربان و دوستداشتنی بود. درِ دروازهی قصههای عامیانه را او به رویم گشود. خدابیامرز گفت:
چهار گوشهی باغچه چهار لالهعباسی داشتیم، مثل چهار تا عروس. پسین که میشد گلهای لالهعباسی باز میشدند. هزاران گل داشتیم با هزاران لبخند به لب. عطر ملایمشان محشر بود.
پدربزرگ مادری ـ حاج عزیز ـ خاطر آنها را خیلی میخواست. آن روز طرفهای عصر بود که «عطری» همسایهی بغل دستمان وارد خانه شد. گفتم: «چه عجب!» گفت: «عجب نباشید، همین اندازه که سایهتان بر سر ماست خدا وکیلی غنیمت است.» میدانستم دنبال چیزی آمده. گفتم: «بفرما بنشین چای تازه دم است.» گفت: «نخورده نیستیم. خدمتتان میرسم... حالا کمی آبلیمو میخواهم. آبلیموی دست افشار حاج عزیز.»
گفتم: «آبلیمو چه قابلی داره شما جان بخواه...» از زیرزمین برایش یک نیم بطری آوردم. تشکر کرد. داشت میرفت که نگاهش افتاد به لاله عباسیها... گفت: «چه قشنگ! عینهو چهار تا عروس!»
اهمیت شوهر در این ترانهی عامیانه معلوم است: شیر شوور، شکر شوور، اولاد پیغمبر شوور، هر که میگه شوور بده، هفتاد و هفت کسش بده!عطری هنوز پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود که صدای ناله مانندی از لاله عباسیها بلند شد و هر چهار تا خوابیدن توی باغچه! انگار یکی کمرشان را قلم کرده بود! به این عمل میگویند: چشم زدن و یا نظر زدن.
در گذشته زنها، چون احساس میکردند کودکشان شیرین است و به چشم زدن نزدیک است، برای محافظت از بچه نزد بچهها چشم قربانی میگذاشتهاند تا از چشمه شور در امان باشند. همچنین، چون چیز زیبایی را دیدند واژهی «ماشاءالله» را بهکار میبردند:
• کی برسیم به مدرسهی شما؟! (خنده)
قبل از مدرسه باید از «کُتو خونه» یا مکتب خانه بگویم... (خنده) در شیراز به مکتبخانه میگویند: کُتو خونه. قبل از اینکه مدارس به شیوه جدید دایر گردد دختر و پسرها به کُتو خونه میرفتند.
قبلاز رفتن به مدرسه در تابستانی به کتوخونه هم رفتهام که ماجرایش را در داستان «فلک» نوشتهام.
• از کلیمیهای شیراز هم بگویید.
آنها از گذشتههای دور در فارس زندگی میکردهاند. بعضی از آنها از دین آباء و اجدادی خود گذشته به دین اسلام گرویدهاند که بدانها «جدید» میگویند. اقتصاد را میفهمند و برای رسیدن به مدارج بالا از هر گونه کوششی مضایقه نمیکنند و ولخرجی را کمتر میشناسند. میتوان گفت: قومی اقتصادی هستند. محله شان در شیراز بهنام محلهی کلیمیها معروف است. کارشان تجارت، زرگری، بزازی، خرازی، پزشکی، خرید و فروش اجناس دست دوم، و مطربی است که در شیراز بدانها «قوال» میگویند. نمیدانم جای گفتنش در این جا هست یا نه؟ این مطلب را از دوستی شنیدم که یکی از علمای بزرگ شیراز بودجهای ترتیب داده بود که هرساله در ماههای محرم و صفر که مطربها به احترام ایام سوگواری دست از کار میکشیدند و بیکار میشدند برای اینکه زندگیشان بچرخد مبلغی به آنها داده میشد.
در شیراز به پیرزنهای کلیمی که در کوچهها میگشتند و بلندبلند میگفتند: «هجومت زالو»، بیچه میگفتند. زالو اکنون هم طرفدارانی دارد. اگر کسی نیاز داشت حجامت میکرد. مخصوصاً پیشاز عید نوروز حجامت میکردند. چون باور داشتند که سال نو باید خون نو در بدن داشته باشند. بیچهها بیشتر پیرزن بودند و برای بچهها ظاهری ترسناک داشتند. آن زمان بچهها را از بیچه میترساندند. بیچهها، کلوکی با خود حمل میکردند. کلوک پر از زالو بود. زالو را از یکی از روستاهای جنوب شیراز میآوردهاند بهنام گچی. این روستا اکنون جزو شهر شده این ضربالمثل را هم در شیراز داشتیم: برو گچی پی زالو!
بیچه ابتدا جای مورد نظر را بادکش میکرد. بعد زالوها را روی آن مینهاد. دهن زالو، پوست را میچسبید و شروع میکرد خون را مکیدن. چون زالو خون را حسابی میمکید از بدن جدا میشد و روی زمین میافتاد. حجامت با تیغ زدن هم انجام میشد. پیچهها را «عروس» هم میگفتند که معروفترین آنها «عروس خورشید» بود. تخصص او در جا انداختن دست و شکستهبندی بود.
دربارهی ملای بزرگ هم بگویم که بر کلیمیها ریاست داشت و یکی از کارهایش ختنه کردن پسرها بود. دو نفر در آن زمان در شیراز ختنه میکردند. یکی ملای بزرگ و دیگری استاد کرامت که سلمانی بود. هر دو قدی بلند داشتند با کیفی بزرگ در دستشان. در شیراز به ختنه کردن «دست حلال کردن» و «سنت» هم میگویند. در ارتباط با ختنهسورانی قصهی کوتاهی دارم که در کتاب «خانه، خانه خودمان» چاپ شده است.
◀ دبستان مهارلو سال ۱۳۲۳ / محمود فقیری مدیر مدرسه و خانم نزهت فقیری معلم مدرسه
کودک میان ایستاده: ابوالقاسم فقیری
کودک میان ایستاده: ابوالقاسم فقیری
• چطور به مطالعه علاقهمند شدید؟
اسم شوهر عمهام «مشتی علیآقو» بود و ما به او میگفتیم: «بُوُ». بُوُ عاشق گِل بود. هر زمان که سر کیف بود با گِلها که کنار دیواری بود ور میرفت. گِلهای رُس را به صورت خمیر درمیآورد، ورز میداد و از آنها عروسک و شافتک گِلی درست میکرد و بعد آنها را رنگ میکرد. رنگی که به کار میبرد بیشتر قرمز بود و بوی تندی میداد. مشتریهای خاصی داشت.
بابا سواد نداشت ولی تعدادی کتاب چاپ سنگی کار هندوستان داشت. باور نمیکنید عاشق آنها بود... هر روزه به آنها نگاه میانداخت. نوعی دلمشغولی برایش بود. داستان امیر ارسلان نامدار را در اتاق او خواندم. آنزمان کلاس پنجم ابتدایی بودم.
در خانهی ما هر چیزی نبود، کتاب و روزنامه بود. خانواده ما یک خانواده فرهنگی بود. من سعادت دیدار پدربزرگ میرزا محمدصادق فقیری را نداشتم. او از اهالی فرهنگ بود.
از همان کودکی اسامی علیاصغر خان حکمت، ضیاءالسلطنه «مجاب»، محمدجعفر واجد را در خانه میشنیدم... عکسهای دسته جمعی از پدربزرگ و دیگر دوستانش موجود است.
ظهر جمعهای پدربزرگ میآید سر حوض دستنماز بگیرد و همان جا به خاک میافتد و تا عصر همان روز بخاطر عارضهی سکته پرواز بلندش را شروع میکند.
زندهیاد محمدجعفر واجد شاعر و زبانشناس معروف شیرازی صاحب کتاب «نوید دیدار» در رثای مرگ پدربزرگ شعری سروده که مطلع آن این بیت است:
شاهراه کمال انسانی
نبود جز طریق عرفانی
و تاریخ رحلت محمدصادق فقیری (سلطان علیشاهی) را در پایان شعر این گونه آورده است:
یازده روز رفته از مه تیر
سر کشید از سرای جسمانی
گفت تاریخ رحلتش واجد
با فقیریست صدر سلطانی
اکنون قبر کوچکی از او باقی مانده، آن مرحوم در کنار قبر «شاه داعیالله» خوابیده است.
• از پدر بگویید.
پدرم میرزا محمود اهل تساهل بود. خشونتی از او ندیدم و به یاد ندارم. نصیحت میکرد ولی دستِ بزن نداشت. آن زمان مرد در خانه شکوه و شوکتی داشت. احترامش واجب بود. بین مردم رایج بود که: «مرد سیل است و زن باید سیلبند باشد.» زن باید یار و همراه مرد باشد. زن حقش را میگرفت، ولی بدزبانی نمیکرد. اهمیت شوهر در این ترانهی عامیانه معلوم است:
◀ محمود فقیری (پدر)
شیر شوور، شکر شوور، اولاد پیغمبر شوور، هر که میگه شوور بده، هفتاد و هفت کسش بده!
پدر اول عمرش معلمی کرد، از فراشبند تا مهارلو و بند امیر و فتحآباد مرودشت. بعدها ادارهای شد و در دفتر ادارهی فرهنگ کار میکرد. تابستانها وقتی از اداره برمیگشت من آماده بودم که بروم بازارچه لطفی برف بخرم. حولهای برمیداشتم و میرفتم. پدر برف و سرکهشیره را دوست داشت. خنک و نشاطانگیز بود. سهم بچهها هم میرسید.
آن زمان برف زیاد میآمد، به طوری که تمام راههای کوچهها بسته میشد و مردم ناچار میشدند راهی از میان برفها باز کنند. در کوه دراک ـ کوه غربی شیراز ـ انبوهی از برف جمع میشد و به همین دلیل چاههایی تعبیه میکردند و برفها را در این چاهها میانباشتند. فصل گرما برفهای متراکم را میشکستند و در ظروف پشمی استوانهای قرار میدادند و سوار یابو میکردند و به شهر میآوردند. به این یابوها «باراسبری» میگفتند که از «بار آسیاب بری» گرفته شده. محل فروش برف در شیراز، کاروانسرای حاجی خان سردُزَکی بود که مرد مورد احترام مردم شیراز بود. برف فشرده را در قالبهای مکعبی میشکستند و مردم میخریدند. فالودهفروشها هم از همین برفها برای تهیه فالوده استفاده میکردند.
بعد از ناهار که پدر میخوابید من بادش میزدم. مزد هم میگرفتم. ده شاهی یا یک ریال که کلی نخودچی کشمش میشد. هر مشکلی داشتیم میرفتیم سراغ خانم دوسی (مادربزرگ) و مشکلمان حل میشد. جمع زنها به پدر میگفتند: «میزداجی». «میز» همان میرزا است و «داجی» هم یعنی برادر بزرگ. پدر، اکثر روزها با روزنامهای در دست به منزل میآمد. عصرها با پدر میزدیم بیرون. در کمرکش بازار حاجی یک کتابفروشی بود که نام صاحبش «حاجی محمدعلی شیوایی» بود. علاوه بر کتابهای داخل قفسهها، کتابهای زیادی هم کف مغازهاش کوت شده بود. همه کتابهای دست دوم. بوی مخصوصی میدادند. در تمام مدتی که پدر با آقای شیوایی گپ و گفت داشت، من با کتابها ور میرفتم...
من با خشونت میانهای ندارم. گل وجودم را بهگونهای خاص سرشتهاند. من به مدینهی فاضلهای فکر میکنم که همه بتوانند در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنند. کسی با محبت بیگانه نباشد. همسایهها یکدیگر را بفهمند. کسی نتواند به دیگری ناز بفروشد. شاید انجامش امکان پذیر نباشد و سخت رؤیایی باشد.بعد میرفتیم به اردوبازار ـ بازار وکیل ـ و بعدش خیابان زند. آن زمان خیابان زند آسفالت نبود. در باغچههای کنار خیابان زند جارو فراشی و لاله عباسی کاشته بودند. عصرها خیابان زند را آبپاشی میکردند. جای سینما آریای کنونی یک قهوهخانه بود که پر بود از درختان میوه. عصرها تا پاسی از شب پر از جمعیت بود که روی کرسیها نشسته بودند و با اشتیاق به سخنان نقال گوش میدادند. در شب سهراب کشون قهوهخانه سیاهپوش میشد. آن زمان قهوهخانه یک محیط فرهنگی بود و میشد طبقات مختلف مردم را در آنجا دید. سهم من از قهوهخانه یک استکان چای بود و چند حبه قند. میرزامحمود هر نوع چایی را نمیپسندید و میگفت: «چای باید لبسوز و لبدوز و پاشویهدار باشد.» به چای کمرنگ میگفت: «آجان روش دویده.» و میگفت: «چای را محض ریش سفید قند میخورند.» از دلبستگیهای دیگر او سیگار بود. نمیدانم جایش هست در این باره بگویم؟
• بفرمایید.
سیگار اشنو و ناز پریرخان/ این هر دو در کشاکش دنیا کشیدنی است. به سیگار عشق میورزید. کارش از زیرسیگاری گذشته بود. یک قوطی یک کیلویی روغن نباتی زیرسیگاریاش بود. یک روز سیگار میکشیدم که به درِ خانه رسیدم. در زدم. پدر سیگار را در دستم دید. جای انکار نبود. گفت: ایرج چه میکنی؟ (در خانه به من ایرج میگفتند) گفتم سیگار میکشم. انتظار داشتم اعتراض کند، ولی او گفت: «داری سیگار را حرام میکنی!»
پدر به مدت یک هفته در بخش قلب بیمارستان نمازی بستری بود. وقتی برای ترخیصش از بیمارستان اقدام کردیم، در هنگام خروج از بخش ناگهان گفت: «باید از دوستی خداحافظی کنم.» وارد اتاقی شد که مردی همسن خودش روی تختخواب بود. مثل دو برادر همدیگر را بوسیدند. بیرون که آمدیم پرسیدم این آقا که بود؟ پدر گفت: نامش را نمیدانم ولی لوطی و جوانمرد است، آخر شبها سراغش میرفتم و سیگارهایش حرف نداشت! گفتم: سیگار کشیدن آن هم در بخش قلب؟! مگر ممکن است؟ خندید و گفت: دیدی که ممکن شد، کار نشد ندارد!
روزهای آخر عمرش به نوبت کنار بسترش بودیم. شبی که در کنارش بودم اشاره کرد که سیگار میخواهد. سیگاری آتش زدم و زیر لبش گذاشتم. دستم را فشرد. پکی زد، اما نتوانست بکشد. شب فوت پدر کنارش نبودم. سال ۱۳۷۰ دستش از زندگی کوتاه شد و در شاه داعیالله در جمع قوم و خویش حضور دارد.
پدرم میرزا محمود اهل سیاست نبود، ولی مصدق را دوست میداشت. من هم چنین حالتی داشتم. هیچ گاه از اهالی حزبی نبودهام. اندیشهام در اختیار هیچ دسته و گروهی نبوده است. باور دارم هیچ کدام از این گروهها تاکنون گلی به سرمان نزدهاند! اگر سراغ دارید مرا هم در جریان بگذارید. گرچه دیگر از من گذشته و به قول شیرازیها آبم به کُرزه «کرت» آخر رسیده و در نوبتم.
• خاطرهی خاصی از این دلبستگی پدر دارید؟
پدر از دوستان علیمراد فراشبندی بود که صاحب کتاب «دلیران تنگستانی» است. یک روز که به خانه آمده بود یک ده شاهی با خودش آورد که دور تا دور آن با ظرافت تمام کندهکاری شده بود و با چشم غیرمسلح میشد آن را خواند که نوشته بود: «زنده باد دکتر مصدق». این سکه سوغاتی از زندان شیراز بود؛ و این را اضافه کنم که صبح و عصر ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را به خوبی به یاد دارم. شانزده ساله بودم. در فلکه ستاد مردم حضوری کمرنگ داشتند و به گروهی توصیه شده بود در خانه بمانند. صبح با گوش خود شنیدم که میگفتند: «یا مرگ یا مصدق» و عصر همان روز عدهای را دیدم که علیه او شعار میدادند. آنچه میدیدم باورم نمیشد. از همان زمان از هرچه حزب و حزببازی بود بیزار شدم و دانستم که مادر را دل سوزد و دایه را دامان. دریافتم که هیچ غریبهای نمیتواند برای ما دایهی مهربانتر از مادر باشد.
• تنها خواهرتان در کودکی درگذشت. درست است؟
خواهرم پروین نام داشت ولی من ندیدمش. قبل از تولد من مرگ به سراغش میآید و گل وجودش پرپر میشود.
آن زمان بهخاطر فقر و نبود بهداشت مرگ و میر در میان کودکان فراوان بود و در همان ابتدای زندگی شمع وجودشان خاموش میشد. آن روزها بسیار جنازهی کودکان را میدیدم که روی دست پدرانشان به قبرستان برده میشدند. درحالیکه کودک در حولهی سفیدی پیچیده شده بود.
• زمینههای علاقهی شما به مطالعهی جدی از کجا پدید آمد؟
در خانهی ما هر چه نبود، کتاب بود. از همان کودکی با کتاب آشنا شدم. پدر مجلههای خواندنیها، توفیق و مکتب اسلام را مشترک بود و بیشتر روزها از اداره با خودش روزنامه میآورد. این روزنامهها را میدیدم که به خانه آورده میشد و همگی چاپ شیراز بود: روزنامهی گلستان، بهار ایران، جهاننما و پارس...
مدیر پارس فضلالله شرقی بود. در روزنامه پارس یادداشتهای جلال چوبینه را دوست داشتم. دلم میخواست مثل او حرفهای مردم را بنویسم؛ و به این آرزویم رسیدم... روزی خدمت مدیر رسیدم برای ایشان نوشتههایم را بردم. پذیرفت و چاپ کرد.
جالب این است که دستمزد هم گرفتم، ماهی صد و ده تومان.
یک روز جناب شرقی برایم درد دل کرد و گفت: «فقیری هر چه مینویسم یار گله داره!» درصورتیکه آن زمان میگفتند پارس مستقل نیست و از آن بالا بالاها حمایت میشود.
از جناب شرقی تمثالی از مولاعلی به یادگار دارم و هنوز زینتبخش اتاقم میباشد.
◀ با روانشاد محمدصادق فقیری
• از دبستان و خاطرات دبستان بگویید.
عصر جمعهای بود. داشتم کنار باغچهی خانهمان بذر لاله عباسیها را جمع میکردم. پدر گفت: «به آقای حدائق مدیر مدرسه سنایی صحبت کردم. فردا میروم برای کلاس اول ثبت نامت کنم. اول برج باید بروی مدرسه... چطوره؟!» گفتم: «خوبه.» سال ۱۳۲۲ کلاس اول ابتدایی را در دبستان سنایی گذراندم.
همان روز اول با خاطرهای روبرو شدم. آن زمان همه کارهی مدرسهها مدیر بود. مدیر گرچه کوچکجثه بود ولی چوب به دست ابهتی به هم میزد.
آن روز، اول اسامی بچهها را خواندند و شاگردان هر کلاس را در یک صف در کنار هم نگاه داشتند. منِ کلاس ندیده هم با بقیهی بچهها راهی کلاس شدم. میز و نیمکتها رنگ مردهای داشت و معلوم بود که سالها از آنها کار کشیدهاند. منتظر معلم کلاس بودیم که آقای مدیر وارد شد. به تک تک بچهها نگاهی کرد و ناگهان نگاهش روی من ثابت ماند. گر چه هنوز معنی نگاهها را نمیدانستم، ولی مهربانی را میشناختم. ناگهان صدای مدیر بلند شد که میگفت: «بچه! مگر خونهی ننته؟!» ننه را نمیشناختم. ما به مادر میگفتیم: «خانم». هنوز «مامان» مد نشده بود. حالا مانده بودم که مرتکب چه گناهی شدهام؟ بعد متوجه شدم که روی نیمکت چهارزانو نشستهام... او میتوانست طریقهی نشستن را با مهربانی به من بیاموزد و امروز بعد از گذشتِ بیش از هفتاد سال، آن عزیز را فراموش نکردهام.
• خاطرهی دیگری از دبستان دارید؟
خاطرهها چه تلخ و چه شیرین با آدمی میمانند. یعنی تا دمِ مرگ هم رهایت نمیکنند. نمیتوانی فراموششان کنی. شیرینترینشان خاطرهی عروسی... و در کنارش خاطرههای تلخ... روزهای آخر اسفندماه بود. بوی عید داشت میآمد. بوی خوشِ پختن نانِ شیرین و سمنو در کوچهها بلند بود. خانوادهها سبزههای مورد نظرشان را سبز کرده بودند. هنوز از گربهنوروزی خبری نبود.
آن روز زنگ ظهر را زدند. آقای مدیر از دفترش بیرون آمد. ترکهی همیشگی هم در دستش بود. گفت: «ساکت!» آقای ناظم صفها را مرتب کرد. همه ساکت شدیم. آقای مدیر برگهای از جیبش درآورد. آن وقت گفت: «اسم دانشآموزانی را که میخوانم بیایند جلو و مثل بچهی آدم کنار هم بایستند.»
الحمدالله هوا ابری نبود! بویش میآمد که چوب و فلکی در کار نیست. راستش خوشحال شدم. مدیر اسامی بچهها را خواند. نام من در ردیف بچهها بود. همگی کنار هم ایستادیم. حالا همه ساکت بودند. آقای مدیر سخنانش را شروع کرد:
«حاج ممصادق بلورفروش که از تجار عمده و دست به خیرِ بازار وکیل هستند امسال نیز محبتشان شامل حال بچههای بیبضاعت شده و برای آنها یکدست لباس به رسم عیدی خریداری کردهاند. بچهها باید محبت ایشان را هرگز فراموش نکنند. بچههای بیبضاعت باید برای طول عمر حاج ممصادق دعا کنند.»
معنی «بیبضاعت» را نمیدانستم. این کلمه به دلم نچسبید. بعد ما بچههای بیبضاعت رفتیم و عیدی حاجآقا را گرفتیم. رنگ پارچهی کت و شلوار من خاکستری بود. آن روز دستِ پُر به خانه رفتم. شب شام چِنگال داشتیم. چِنگالهایی که آقام درست میکرد حرف نداشت. چِنگال مخلوطی بود از نان سنگگ خرد شده در شیرهی انگور و روغنِ خوبو گوسفندی. آقام ابتدا نان سنگک را خرد میکرد، روغن و شیره را داغ میکرد و روی نانها میریخت و با سرانگشتش آن را ورز میداد. آقام چنان چِنگال را میمالید که نگو! آنها که توانایی بیشتری داشتند به جای شیرهی انگور از عسل استفاده میکردند. آن زمان بود که به یاد کلمهی «بیبضاعت» افتادم و پرسیدم: «آقو! بیبضاعت یعنی چه؟!» خانم گفت: «تو هم وقت گیر آوردی؟ سرِ سفره که جای این حرفها نیست!» آقام گفت: «کارش نداشته باش زن. بِیذار بپرسه... پسرم بیبضاعت یعنی کسی که دستش به دهنش نمیرسه!» از این گفته هم چیزی حالیم نشد، چون دست من به دهنم میرسید. آقام متوجه شد که مقصودش را نفهمیدهام. لحظاتی فکر کرد. دنبال یک معنی ساده میگشت. آنوقت گفت: «بهترین معنیاش میشود: بیچیز! حالا این بیچیزی را بگیر و جلو برو... به خیلی چیزها میرسی.»
حالا کمی متوجه شده بودم. چیزهایی داشت حالیم میشد! همان: یه چیزی بده در راه خدا! دردسر نمیدهم... چِنگالِ آن شب به دهنمان زهر شد!
دوم ابتدایی را در سال تحصیلی ۲۳-۱۳۲۲ در روستای بندِ امیر گذراندم. پدرم مدیر مدرسه بود. بندِ امیر پلی است که عضدالدوله دیلمی بر روی رودخانه کُر احداث کرده و این پل هنوز باقی است:
سرِ بندِ امیر و گوشه پُل
قدمگاه علی و سُمِّ دُلدُل
عرق از چهرهی پاکِ محمد
چکیده بر زمین، حاصل شده گل
میدانید که این گل اشاره دارد به گل محمدی که در فارس، بویژه در میمند و لایزنگانِ داراب فراوان است...
سال بعد پدر از روستای بندِ امیر به روستای فتحآباد منتقل شد که آن زمان روستای آبادی بود.
چون در روستای فتحآباد کشاورزی و گلهداری خیلی رونق داشت، من هم خیلی زود ضمن آشنایی با بچهها، از گیاهان و خواص آنها آگاه شدم. مثلاً در مزارع چغندر با گیاهی آشنا شدم به نام «ربوتُربک Rabutorbak» که دوای اولِ سرماخوردگی و یکی از اجزاء تشکیل دهندهی «جوشانده» است. این گیاه را که رسیدهاش شباهت به گوجهفرنگی دارد ـ، اما به اندازهی یک نخود است ـ دم میکنند و برای معده هم خیلی مفید است.
گیاه دیگر «نرگسی» بود که به آن زردک هم میگفتند و امروز به نام هویج خوانده میشود. نرگسی را تازه تازه از زمین درمیآوردیم و میشستیم و میخوردیم. از آن دمپخت هم درست میکردند.
◀ میرزا محمود با پسران. ردیف پشت از راست:
ابوالقاسم فقیری، زندهیاد محمدصادق، محمود و امین ردیف جلو از راست: محسن و مسعود
• گفتید به مرگ مادر در جای خودش اشاره میکنید.
کلاس چهارم ابتدایی بودم که مادرم پرواز بلندش را شروع کرد. آن زمان بیماری مادر را نمیشناختم. تنها میدانم حالندار بود. آرام و بی سر وصدا درد را تحمل میکرد. مادربزرگ بود که به او میرسید. پدر در محل کارش بود و گاهی به ما سر میزد. من پایین همان اتاق میخوابیدم که مادر میخوابید. نیمهشب که از خواب پریدم، مادر روی دستهای ناتوان مادربزرگ گردن شکسته بود... من مرگ را نمیشناختم. همزمان پرندهای را میدیدم که در اتاق پرپر میزد. خودش را به شیشهها میزد. راهی برای عبور میخواست. این حکایت تلخ را در داستان «پرندهای که منقارش طلایی بود» نوشتهام. سرانجام پرنده خودش را به بیرون اتاق رساند و در آسمان گم شد. صبح روز بعد مرا فرستادند که خبر مرگ مادر را به گوش قوم و خویش برسانم. چه مأموریت تلخی! گفتند بگو: «خانمم همچی شده.» میدانید که شیرازیها کلمهی مرگ را کمتر به کار میبرند و به جای آن میگویند: «شنیدی فلانی هَمچی شد؟!» خانمم را که دراز به دراز خوابیده بود و رویش را پوشانده بودند، بردند. کسی در فکر من نبود. بالای پلهها ایستاده بودم مات و متحیر جمعیت را نگاه میکردم.
بعدازظهر بود که دست خالی برگشتند. تازه فهمیدم که دنیا دست کیست و اشکم بیاختیار سرازیر شد.
بیمادری سخت است. آدم حس میکند تنهاست و کسی را ندارد که از او در سختیها بالاداری کند.
بعدها پدر تجدید فراش کرد. زنش غریبه نبود. خالهام بود. ولی نازنینیِ مادر را هیچکس ندارد.
پدرم میرزا محمود، صاحب پنج پسر شد: ابوالقاسم، محمدصادق، امین، مسعود و سعید.
در سال ۱۳۲۶ به مدرسه زند رفتم در خیابان پهلوی آن زمان. مدیر مدرسه آقای تاجی بود که کاری با بچهها نداشت و کسی هم راسته دفترش نمیرفت. از معلمها آقای غلامحسین هاتفی را به یاد د ارم که نوازندهی ویلن بود و موسیقی تدریس میکرد. معلم ادبیات ما آقای آتشی بود و نام توللی را اولین بار از زبان او شنیدم. آقای آتشی هر شب مصراعی از شعر معروف توللی با عنوان «شیپور انقلاب» را میداد که مشق بنویسیم. آن زمان از همه جا بیخبر بودم. بعدها بود که با شعر توللی آشنا شدم که خودش شاعری بزرگ و طنزپردازی سترگ بود. یک بار از علی سامی که از دانشمندان بنام فارس بود نظرش را در بارهی توللی پرسیدم. هر دو در ادارهی باستانشناسی کار میکردند. سامی گفت: «توللی شاعر بزرگی است، نامش باقی خواهد ماند. اما آدم بدرکابی بود!» آدم بدرکاب به کسی میگویند که آبش با دگران در یک جوی نمیرود. هنوز شعر «شیپور انقلاب» را در خاطر دارم:
شیپور انقلاب/ پرجوش و پرخروش/ از نقطههای دور/ میآیدم به گوش/ میگیردم قرار/ میبخشدم امید/ میآردم به هوش.
فرمان جنبش است/ هنگامهی نبرد/ غوغای رستخیز/ روز قیام مرد/ جان میبرد ز شوق/ خون میچکد ز چشم/ دل میتپد ز درد...
• و دورهی دبیرستان؟
دورهی دبیرستان را تا کلاس پنجم در دبیرستان حاجقوام طی کردم که در دروازه کازرون قرار داشت. ورزش این دبیرستان خصوصاً در رشتههای والیبال و بسکتبال نمونه بود. خانهی ما در آن زمان نزدیک بقعهی سید علاءالدین حسین معروف به «آسونه» (آستانه) بود. گاهی ظهرها در مدرسه میماندم و نان و شیربرنج میخوردم. در مسیر مدرسه بود که شاهد بودم به جان قبرستان آن زمان شیراز افتادهاند. نام این قبرستان «دارالسلام» بود که مردم به آن هم «بیرون» و هم «سفره تربت» هم میگفتند و در اصل «صفهی تربت» بود. میخواستندبا تخریب قبرستان، خیابانی احداث کنند و در این عملیات استخوانهای زیادی از خاک بیرون آمد.
کلاس دوم دبیرستان بودم که برای اولین بار صاحب خانهی شخصی شدیم. هنوز اتاقهای این خانه کاهگلی بود، اما «چهار دیواری، اختیاری» نعمتی است. این منزل نزدیک امامزادهای بود با نام «دختر امام حسن» در محلهی دروازه کازرون. از طرف دیگر به خانهی مهدی زمانیان هم نزدیک بود، از آنان که هنوز بوی شیراز قدیم را میدهند. دوستی من با مهدی زمانیان از این جا آغاز شد و تا امروز ادامه دارد. همین طور دوستی من با پرویز خائفی که پس از نقل مکان به این خانهی جدید، به منزل خائفی که کنار کوچهی دبیرستان حاجقوام بود نزدیکتر شدیم و دوستی ما تا زمان مرگ پرویز خائفی ادامه داشت. درِ خانهی موهبتالله خائفی (پدر پرویز) به روی همه باز بود، خصوصاً بر روی اهالی فرهنگ. با پرویز خائفی بود که مطالعه را آغاز کردم. پرویز کتابهای روز را در اختیار داشت. آن زمان پول من به خرید کتاب نمیرسید. کتاب را کرایه میکردیم...
در آن زمان که گفتم ساکن خانهی خودمان شده بودیم، پرویز خائفی تازه شعر سرودن را شروع کرده بود و بعد در غزل نامآور شد. شاعران شیراز روی برتری غزل خائفی اتفاق نظر داشتند. غزل پرویز خائفی رنگ و بوی شیراز قدیم را دارد.
• لطفاً یکی از غزلهای او را به انتخاب خودتان بخوانید.
غزلی را انتخاب میکنم که پرویز در فروردین ۱۳۵۳ سروده است:
چشم در راه نشستیم و سواری نرسید
طرحی از قافله دور غباری نرسید
خستگی پای سفر بود و تن خستهی ما
به صفا سایه دیوار حصاری نرسید
کو سُمِ نقرهای اسب سحر بر تنِ راه
تا افق تاخته شب، صبح سواری نرسید
صبر خشکیده درختیم که در سبز خیال
همه تن دست نشستیم و بهاری نرسید
وای از این باد تهیدست که باز آمده باز
خبر از باغ و چمنزار و بهاری نرسید
زورق بخت سپردیم به هر موج، دریغ!
به شب عمر رسید و به کناری نرسید
شادی «سبزتنی» ساقه زد از باور خاک
آوخ از رهگذر ابر نثاری نرسید
کلاس پنجم را که بدان دیپلم علمی میگفتند در دبیرستان حاج قوام تمام کردیم. برای سال ششم و دریافت دیپلم ادبی در سال ۱۳۳۵ بهاتفاق پرویز خائفی به دبیرستان سلطانی رفتیم.
یک ساختمان قدیمی در حد یک موزه با کاشیکاریها و نقش و نگار زیبا روی دیوار اتاقها که به تدریج زیباییهای ساختمان به وسیلهی کوردلان به غارت رفت.
محل دبیرستان پیشاز این حسینیه مشیر نامیده میشد.
• سابقهی چاپ روزنامه در دبیرستان را هم دارید. درست است؟
در دبیرستان حاجقوام روزنامهای چاپ کردیم با نام «سقراط». این روزنامه در چاپخانه مصطفوی چاپ میشد. کارمان تازگی داشت. خاطرهای بگویم: مطالب اولین شماره که آماده شد، طبق قرار قبلی فرستادیم دبیر ادبیات مدرسه آن را ببیند و پس از تأیید او، مطالب را به چاپخانه ببریم. در میان مطالب، نوشتهای هم از صادق هدایت بود به نام «مرگ». مطالب را تقدیم کردیم. گفت میخوانم و بعد بیایید و ببرید. ساعتی بعد یکی را به دنبالمان فرستاد. باتفاق پرویز خائفی رفتیم. تا ما را دید گفت: «این صادق هدایت کلاس چندم است؟! هر جا هست بروید گوشش را بگیرید و بیاوریدش... میخواهم ببینم این مطالب را چگونه نوشته؟!» دبیر ادبیات دبیرستان بزرگ حاجقوام در شیراز، صادق هدایت را نمیشناخت. باورمان نمیشد. نزد مدیر رفتیم و ماجرا را گفتیم. آقای مدیر با کمال خونسردی پوزخندی زد و گفت: «به ایشان کاری نداشته باشید. شما کار خودتان را دنبال کنید.»
از «سقراط» دو شماره چاپ شد. خودمان جلوی دبیرستان روزنامهها را میفروختیم و یادم هست اولین باری که روزنامه را میفروختیم چه کیفی داشت.
• خاطرات دیگری از دبیرستان سلطانی دارید؟ از دبیران و ...
مدیر دبیرستان آقای محمدحسن اقلیدس بود با قدی بلند و با اقتدار، اهل شعر و شاعری و شخصیتی ویژهی خودش. بچههای دبیرستان همگی از او حساب میبردند.
روزی با آقای اقلیدس کلاس داشتیم بیست دقیقهای از زنگ گذشته بود. آقای مولایی ناظم دبیرستان آرام به در زد و گفت: آقای مدیرکل آمدهاند مایلند شما را ببینند.
آقای اقلیدس گفت: «کلاسم که تمام شد ایشان را میبینم.»
آن زمان آقای اقلیدس در فرهنگ فارس برای خودش وزنهای بود. در کلاس ماند تا زنگ را زدند.
• مدتی آموزگار بودید. در این باره بگویید.
بعد از گرفتن دیپلم ادبی در تابستان سال ۳۶ در یک دوره سه ماهه کلاس تربیت معلم در شیراز شرکت کردم. تنها نبودم. دوستم پرویز مؤتمن هم همراهم بود با پرویز مؤتمن همشاگردی بودم و بچهی یک محله بودیم. ممسنی آن زمان بهصورت بخشداری اداره میشد و زیر نظر کازرون بود. وسایل اندکی تهیه کردم. یک چمدان، تختخواب و کمی وسایل زندگی. با اتوبوس به کازرون رفتیم. شب در مسافرخانه شاپور بیتوته کردیم. آن شب بارانی بود، بارانی که آن شب میبارید نظیرش را ندیده بودیم. بارانی بود سیل آسا همراه با رعدوبرق. بعدها دریافتم که باران مناطق گرمسیر معمولاً اینچنین است.
صبح رفتیم ادارهی فرهنگ که ابلاغیهمان را دریافت کنیم. در شیراز پدرم گفت: دوستی در کازرون دارم بهنام فاضلزاده ضیاء، یادداشتی نوشت و گفت: در ادارهی فرهنگ به سراغش بروید کمکتان میکند. در اداره به سر وقتش رفتیم، خوشحال شد. از او خواستیم. ترتیبی بدهد که روستاهای محل کار ما دو نفر نزدیک هم باشند و ما بتوانیم گهگاهی یکدیگر را ببینیم. فکری کرد و گفت: ترا میفرستم فهلیان مؤتمن را هم میفرستم پیرین. آنقدر این دو روستا نزدیک است که عصرها میتوانید یکدیگر را ببینید. تشکر کردم ابلاغ مان را گرفتیم و با کامیونی عازم نورآباد شدیم. نورآباد مرکز بخش بود. عمران و آبادی بیشتری داشت دانشآموزان میتوانستند تا کلاس نهم در محل درس بخوانند. ظهر مهمان جمع معلمها بودیم. جملگی کازرونی بودند، باصفا، یک رویه و کمی هم شیطان.
بعدازظهر بود که توسط دو کامیون ما را راهی کردند. در بین راه از راننده پرسیدم فاصله فهلیان با پیرین چقدر است؟ گفت: سه چهار ساعتی باید رانندگی کرد تا از فهلیان به پیرین رسید. پیرین مرز ممسنی و بهبهان است. آنوقت بود که دریافتم آقای ضیا پایش را از کازرون بیرون نگذاشته است. تاریکی روی فهلیان افتاده بود که کامیون مرا جلوی مدرسه وکیل فهلیان پیاده کرد.
مدرسه وکیل فهلیان شش کلاس بود. آن سال قرار بود کلاس هفتم هم دائر شود.
خیلی زود با بچهها و اهالی آشنا شدم... مهماننوازی خلقوخوی مردم بود. گاه گاهی به شام دعوتمان میکردند. زنها در این مهمانیها حضور نداشتند. تهدیگ را به سر سفره نمیآوردند و این رسمشان بود. ۶۵ سال پیش در ممسنی هنوز قاشق و چنگال رواج کامل نداشت رسم بود که یکی از طرف صاحبخانه آفتابه و لگن به دست وارد مجلس میشد و دستها را میشست در اولین شب قاشق و چنگال به دست تا آمدم به خودم بجنبم دوستان کلک غذا را کندند.
چیزی که در سفره اهالی بود و در جای دیگر نبود خوراک خوشمزهای بود بهنام «خروس خصی». این حیوان که از خانواده ماکیان است نه مرغ است و نه خروس. چیزی بین این دوتا... لطیف و دوستداشتنی...
• خروسی که عقیمش میکردند.
بله. خروسهای جوان را که تازه بانگ آمدهاند گرفته زیر شکم آنها را باز کرده بیضهها را درآورده جای آن را میدوزند. عمل خصی کردن توسط پیرزنان باتجربه انجام میگیرد. این خروس حالت خنثی پیدا میکند که نه مرغ است و نه خروس ولی گوشتش تا بخواهید لذیذ است که بانوهای ممسنی در شکم خصی دانه انار، آلو بخارا، کشمش، پیازداغ کرده بعد شکم خصی را میدوزند. سپس آن را میپزند که بدین کار در گویش محلی میگویند میتپونند (میتپانند) درست مثل مرغ شکم پر.
تماس با مردم خوب و مهربان و مهماننواز فهلیان سبب شد که به فرهنگ مردم آن سامان آشنا شوم. در این روستا بودم که شروع کردم به جمعآوری فرهنگ مردم ممسنی. سه سال در ممسنی بودم و برای اولینبار فرهنگ عامه این مردم را به جامعهی ادبی ایران معرفی کردم که در مجلههای خوشه، پیام نوین، فردوسی، کتاب هفته، هنر و مردم چاپ شد.
ترانههای محلی که در ممسنی به آن «بیت» میگویند. از شیرینترین ترانههای محلی ایران زمین است. این بیتها به هایکوهای ژاپنی نزدیک میباشد و شباهت دارند به لیکو - شعر رودبار، منطقهی جنوبی کرمان ـ. مجموعهای از این بیتها را در کتاب «سیری در ترانههای محلی» و مجلهی «هنر و مردم» چاپ شدهاست.
چند نمونه از این بیتها با مضامین انسانی، عشقی و عاطفی را نقل میکنم:ای خدا بارون بزن میشُم بذایه
برش نرذی کنم یارُم بیایه
(ای خدا بارون بزن تا میشم بزاید، میخواهم برهاش را نذر کنم تا یارم بیاید)
پَلَلَت سرخ ایزَنه سر برگ شونت
عزرائیل شرم ایکنه نیسونه جونت
(گیسوانت روی شانهات سرخ میزند، آنقدر زیبایی که عزرائیل خجالت میکشد تو را قبض روح کند)
• بعد از فهلیان کار آموزگاری شما به پایان رسید؟
خیر... سال ۱۳۳۷ از فهلیان به روستای مصیری منتقل شدم. مصیری اکنون بهصورت شهرستان «رستم» درآمده. راستش دلم میخواهد این شهر جوان را ببینم ولی مثل اینکه قسمت نیست.
مصیری روستایی بود در کنار جاده شوسه شیراز و اهواز. اتوبوسهای مسافربری جلوی قهوهخانه روستا میایستادند. دیدن مسافرین برایم نوعی تفریح بود. بعدها که مزهی غربت رو بیشتر چشیدم از دیدن تانکرهای نفت و بنزین که از جاده میگذشتند و شماره شیراز را داشتند به وجد میآمدم... خاطرهای یادم آمد... میدانید که یکی از مزایای آشنایی با فرهنگ مردم، ایجاد ارتباط هر چه بهتر با انهاست. برای مثال دعاها و نفرینها که از جلوههای فرهنگی مردم میباشند باید آنها را شناخت و کاربرد آنها را دانست. یکبار پیرزنی در فهلیان که برایمان نان میپخت گفت: «الهی هیچ غریبی تا صبح نکشد!» از گفتهاش ناراحت شدم. مگر من چه هیزم تری به او فروخته بودم که چنین آرزویی برایم داشت. سرانجام روزی دل به دریا زدم و موضوع را با او درمیان گذاشتم. خندید و گفت: «نیت بدی نداشتم... از خدا خواستم تا صبح اینجا نباشی و به شهرت بر گردی.» درحالیکه من تصور کردم پیرزن خواسته تا صبح بمیرم.
• شما انسانی آرام و اهل مدارا هستید. آیا پیش آمد که دانشآموزی را تنبیه کنید؟
از این ماجراهایی که بر من گذشت با کسی صحبت نکردم... گذاشتمش توی دلم... مثل خیلی چیزهای دیگر... اعمالی که انجام میدهیم بعضی حساب و کتاب و منطقی ندارد. بدون آنکه بخواهی ناگهان وارد ماجرایی میشوی که شرمندگیاش برای آدمی میماند. من با خشونت میانهای ندارم. گِل وجودم را بهگونهای خاص سرشتهاند. من به مدینهی فاضلهای فکر میکنم که همه بتوانند در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنند. کسی با محبت بیگانه نباشد. همسایهها یکدیگر را بفهمند. کسی نتواند به دیگری ناز بفروشد. شاید انجامش امکان پذیر نباشد و سخت رؤیایی باشد.
سالهایی از عمرم معلمی کردم. دبستان، دبیرستان و دانشگاه را دیدهام. در نمره دادن دستم نلرزیده است. آرزویم این بود که بچهها سر کلاس من چیزی یاد بگیرند. ماجرایی که برایتان شرح میدهم سال ۱۳۳۷ در روستای مصیری اتفاق افتاد. آن روز ترکهی نازکی از انار در دستم بود. قصهی چوب معلم را شنیدهاید «چوب معلم گُله / هرکی نخورده خُله»
آن روز یکی از دانشآموزان کلاس چهارم نه تکالیفش را نوشته بود؛ نه درسی خوانده بود و بدون هیچ وسیلهای در کلاس حاضر شده بود. علت را پرسیدم جواب نداد. تنها بِر و بِر نگاهم میکرد. گفتم: چی شده حرف بزن. بازهم حرفی نزد. باید عکسالعملی نشان میدادم. گفتم: باید تنبیه شوی...
خودش کف دستش را پیش رویم گرفت. مثل اینکه مأموریت داشت آن روز لجم را دربیاورد. با همان ضربهی اول تکهای از چوب به طول دو سانتیمتر جدا شد و پر کشید و نشست توی سرِ دانشآموزی که موهایش را تازه تراشیده بود. کلهاش مُل، مُل بود...
باورم نمیشد. تکه چوب را از سرش بیرون کشیدم. اثری از خون با خودش نداشت. آن لحظات بیتفاوت ناظر جریانی بودم که به آن فکر هم نکرده بودم. آنچه اتفاق افتاد مورد توجه بچهها هم قرار نگرفت. زنگ ظهر را زدند و رفتم به سراغ زندگی عادیام.
فردا صبح از دانشآموزی که چوب به سرش صدمه زده بود در کلاس خبری نبود. اسم دانشآموز مصدوم «شنبه» بود. از یکی از بچهها که در ده مجاور با هم همسایه بودند سراغش را گرفتم. گفت: آ ... شنبه تُو کرده. «تب کرده»
یعنی تب کردن او میتوانست در ارتباط با آن تکه چوب باشد؟ آن روز جای خالی شنبه مرتباً در چشمم مینشست.
کلاس ادامه داشت که صدای طبل وارو را شنیدم و دانستم عفریت مرگ به سراغ یکی از اهالی آمده است. دم دمای ظهر بود که زنگ مدرسه را زدند. سکوت افتاد توی مدرسه، سکوتی که برایم دلچسب نبود. آفتاب میچسبید. رفتم روی پشتبام. اطراف را با دلهره نگاه میکردم. بهناگهان از یک جانب جمعیتی را دیدم که بهطرف روستا میآمدند. هرچه جمعیت جلوتر میآمد نمود بیشتری پیدا میکرد. حالا بهتر میدیدم. چیزی را با خود حمل میکردند. جنازهای روی دست داشتند. یکمرتبه به فکر شنبه افتادم. امکان ندارد، مگر میشود؟!
در آن لحظات پراندوه تنها توانستم متوسل به خداوند شوم، راحت دست به دامانش شدم. من مرگ دشمنم را هم نمیتوانم تحمل کنم. جمعیت هر لحظه نزدیکتر میشد. حالا جنازه را میدیدم و میشنیدم که جمعیت میگفت: لا إله إلا الله.
اکنون جثهی جنازه پیش رویم بود. جنازه متعلق به کودکی هشت ـ نه ساله نبود. نفسی بهراحتی کشیدم. انگار یکی داشت طنابی را که بر گردنم حلقه شده بود باز میکرد. فارغ از همه جا میل پرواز داشتم. آن زمان در بعضی از روستاها هنوز تابوت مرسوم نبود. جنازه را روی چارچوبی بسته حمل میکردند. از ظهر گذشته بود. صدای آقای یوسفیان ـ مدیر مدرسه ـ را شنیدم: «امروز سیری همکار؟!
گفتم: آمدم...
• سال ۱۳۴۱ در زمرهی گروهی بودید که مجلهی دریا را در سه شماره منتشر کردند. در بارهی این مجله و دیگر همکاران بگویید.
در شیراز با دوستان جلساتی داشتیم که هر پانزده روز در منزلی تشکیل میشد. مینشستیم و دربارهی شعر و قصه صحبت میکردیم. هر کدام مطلبی میخواندیم که خروجی این جلسات مجلهای شد بهنام «دریا». جمع دوستان اینها بودند: عبدالعلی دستغیب، پرویز خائفی، منصور اوجی، رحیم افلاطونی، مهدی فاطمی، محمود معلم، اسدالله حیات داوودی، اکبر افسری، جلال چوبینه، ابوالقاسم فقیری، و آصف...
در یکی از این جلسات بود که فکر کردیم مجلهای به نام «دریا» چاپ کنیم. دریا ضمیمهی روزنامهی «پیام آسمانی» بود.
ما سه نفر بودیم که اجازهی چاپ را از آقای جلیل آسمانی گرفتیم: عبدالعلی دستغیب، پرویز خائفی، ابوالقاسم فقیری.
مجله مورد استقبال قرار گرفت. در قطع مجلهی سخن بود. شماره چهارم «دریا» زیر چاپ بود که برای دریا مشکلی پیش آمد و دریا خشکید.
• چرا انتشار دریا ادامه نیافت؟
از انتشار مجله دریا ۶۲ سال میگذرد. این مجله خیلی زود مورد توجه قرار گرفت و اصحاب فرهنگ به آن روی آوردند. قیمت دریا بیست ریال بود و اگر میماند میتوانستیم با تکفروشی و به کمک دوستان هزینهی چاپش را تأمین کنیم. آن زمان کتابی در آمده بود به نام «مرد بذله-گو» (Joke Man). نویسندهی این کتاب یک جوان آمریکایی بود به نام «لئو وان» (Leo Vouhan) نام فامیلش (وان) نام مستعار است. او دو سال در دانشکده ادبیات تدریس کرده بود. جوانی بود پرشور و یکرنگ که خاطراتش در شیراز را در قالب طنز نوشته بود. یکی از همکاران ما در مجله دریا که زبان لئو وان را خوب میشناخت، روی کتاب او نقدی نوشت که در شمارهی سوم مجله دریا منتشر شد. همین موضوع سبب شد دانشگاه شیراز به خشم آمد و به مقامات مسئول شکایت کردند.
بعدازظهری بود در خانهی پدرم بودم. جلیل آسمانی ـ مدیر پیام آسمانی ـ به دیدارم آمد و گفت: «چه نشستهای که از ساواک دارند به سراغتان میآیند. اول به سراغ تو میآیند و بعد نوبت به عبدالعلی دستغیب و پرویز خائفی خواهد رسید. ما سه نفر بودیم که اجازهی چاپ مجلهی دریا را گرفته بودیم. آن زمان من در دبستان اسلامی در دروازه کازرون (اول خیابان گلکوب) معلم بودم. زنگ راحتی بود. با معلمها در گوشهای از حیاط مدرسه ایستاده بودیم و گپ میزدیم. مردی وارد شد. سراغ من را گرفت. به سر وقتش رفتم. بعد از سلام و علیکی معمولی گفت سر ساعت شش بعدازظهر در ادارهی ساواک باشید. این را گفت و رفت. خدا رحمت کند جلیل آسمانی را که پیشاپیش خبرم کرده بود.
از ادارهی ساواک چیزهایی شنیده بودم. من که تا حالا پایم به کلانتری هم باز نشده بود حالا باید به ساواک میرفتم. احساس خوشایندی نداشتم. اگر غیر از این بگویم به قول شیرازیها: «خشت مُشتهام.»
رأس ساعت مقرر به ساواک رفتم. مرا به سالنی راهنمایی کردند که کسی در آنجا نبود. رفتم بالای سالن نشستم. عکسی از تیمسار تیمور بختیار روی دیوار بود. سکوت بود و سکوت. تمام مدت چشمم به در بود. یکوقت متوجه شدم ساعت هشت شب است. خیلی مضطرب بودم. یک مرتبه آقایی وارد سالن شد و همان پایین سالن نشست که مدتها آرزوی دیدارش را داشتم! او فریدون توللی بزرگترین شاعر شهرمان بود. دلم میخواست به سراغش میرفتم و کنار دستش مینشستم و با هم گپ میزدیم... که این میسر نشد. کمرو بودم. تنها تماشایش میکردم و او توجهی به من نداشت و در عالم خودش بود. بعدها فرصت شد و یک روز به خانهاش دعوت شدم که از آن هم در وقت خودش خواهم گفت. توللی آن روزها مورد غضب بود. ساعت ده شب بود که سربازی صدایم کرد. به اتفاق وارد حیاط بزرگی شدیم. او جلوی اتاق ایستاد و من وارد شدم. پشت میز آقایی نشسته بود که بعدها فهمیدم سرگرد ستوده است. سلام کردم و نشستم و سؤال و جوابها شروع شد. او مینوشت و من پاسخ میدادم:
ـ دریا مخفف نام چه سازمانی است؟
خب! دریا هیچ ارتباطی به هیچ گروه و سازمانی نداشت. در جمع ما فقط یکی بود که سابقهی فعالیت سیاسی داشت و او هم آن زمان سیاست را رها کرده بود. این بازجویی سه جلسه ادامه داشت. انگشتنگاری کردند و عکس گرفتند و شدم سابقهدار!
بعد از من نوبت به عبدالعلی دستغیب و پرویز خائفی رسید. یک روز پدر پرویز خائفی (موهبتاله خائفی) صدایم کرد و به اتفاق به دیدار سرهنگ همایون رفتیم که آن روزها دادستان نظامی شیراز بود و بعدها ارتقاء پیدا کرد. او از مجله دریا تعریف کرد و گفتای کاش چنین نشده بود. حق با او بود و دسته گل را خودمان به آب داده بودیم. بعد افزود از شما سه نفر بازجویی میشود و تعهدی میگیرند مبنی بر این که از این به بعد در نشریاتی که جنبهی رسمی ندارند مطلب ننویسید. همین طور هم شد. تعهد دادیم و از مجلهی دریا تنها خاطرهای برایمان ماند.
جایش هست که یادی هم از زندهیاد بهمنبیگی کنم؟
• بفرمایید.
با نام محمد بهمنبیگی آشنا بودم. میدانستم اثری آمادهی چاپ دارد به نام «عرف و عادت در عشایر فارس» که اولین کتاب بهمنبیگی بود. تا این که به همت داریوش نویدگویی مدیر انتشارات نوید، کتاب در آمد. دوستم منوچهر کیانی ـ پژوهشگر فرهنگ مردم عشایر قشقایی ـ کتاب را به من هدیه داد که آبی بود بر آتش اشتیاقم.
معلم که بودم گاهی گذارم به اداره فرهنگ میافتاد، همان ادارهای که چسبیده به باغ موزه بود. مردی را میدیدم که پیپی زیر لب داشت و همیشه چند نفری همراهیاش میکردند، مثل شخصیتهای فیلمهایی که چند محافظ بدنبالشان هستند.
بعد از آن گذارم به جایدشت فیروزآباد افتاد. آنچه در این روستا و مدرسهی عشایریاش دیدم برایم سخت جالب بود و مرا ترغیب کرد مطلبی بنویسم با عنوان «گذری و نظری به جایدشت فیروزآباد» که در دو صفحه در شماره ۹۹۳ در مجله فردوسی چاپ شد. هر آنچه میدیدم تازه بود. شعار و لعابی در کار نبود. فرهنگ عشایر داشت جان و رنگی تازه به خود میگرفت. مدیر مدرسهی عشایری جایدشت، آولادی نام داشت. نیرویی در نهاد کودکان عشایری دیدم که بچههای نازپرورده شهری خوابش را هم نمیدیدند. وارد یکی از کلاسها که شدیم، اولادی رو کرد به ما و گفت یکی از شما از بچهها درس بپرسید. گفتم: کی بلده شعر بخونه؟ همه هجوم آوردند! جهان را میشناختند. حساب را خوب بلد بودند. یکی از همراهان ما اصغر کریمی که بعدها در فرانسه دکترای مردمشناسی گرفت، انگشت به دهان مانده بود که اینها چه میکنند؟!
در کلاس دوم رفتیم که یک منهای پنج رقمی نوشته شد و از دانشآموزان عشایری خواستیم جوابش را بنویسند. شاگرد مجالمان نداد و نتیجه را به سرعت زیرش نوشت. نمایش حسنک وزیر را بچهها با چه صفایی اجرا کردند و به نقشهای خود جان دادند. اشک در چشمانمان حلقه بست و آفرینها نثارشان کردیم و همهی اینها حاصل تلاشهای دلسوزانهی مدیر کل تعلیمات عشایری بود. روان محمد بهمنبیگی و آقای اولادی شاد.
بعد از آن که آن مقالهی من در بارهی جایدشت فیروزآباد در فردوسی چاپ شد، روزی دوستم «رحیم هودی» پیر تئاتر شیراز به سراغم آمد و گفت آقای بهمنبیگی نوشتهات را خوانده و میخواهد به دیدارش بروی. به اتفاق غلامعلی جمالی معاون اداره که او هم از دوستان محمد بهمنبیگی بود به دیدارش رفتیم. خیلی محبت کرد. تا این که در سال ۱۳۶۸ روزی من و امین و رحیم هودی را به ناهار دعوت کرد. در این مجلس بود که ایشان دستنوشته های کتاب «بخارای من ایل من» را از ساعت ۹ صبح تا ۵/۵ بعدازظهر برایمان خواند و تنها برای صرف ناهار دست از خواندن کشید. در همین جلسه بود که دریافتم محمد بهمنبیگی شخصیتی متفاوت دارد. اصلاً خستگی را نمیشناخت. خواندن کتاب به اتمام رسید و گفتگو در بارهی این کتاب آغاز شد. من رودربایستی کمتری با او داشتم و گفتم بخشی از این مطالب نوعی گزارش و نقل خاطره است، هر چند گزارش و خاطره هم نوعی کار ادبی است. ادامه دادم: «ترلان» در این کتاب یک داستان کامل است و اگر روی بعضی از این داستانها کار کنید هر یک میتوانند یک داستان خواندنی باشند و اضافه کردم: خاطراتتان را جداگانه بنویسید.
آقای بهمنبیگی در جواب من چیزی نگفت. بعدها که کتاب در آمد دیدیم همان بود که برایمان خوانده بود. نظر خود را در بارهی این کتاب نوشتم و در روزنامه عصر مردم چاپ شد. خدایش بیامرزاد، تعریفها را میپذیرفت ولی انتقاد را در بارهی کتابش قبول نمیکرد. البته متأسفانه این خصیصه در میان بسیاری از اهالی فرهنگ رایج است و انگار باید فقط تعریف کرد. اما آقای بهمنبیگی از این بابت حق داشت که هنوز خلق و خوی خانی و خانزادگی در او باقی بود.
آخرین بار که سعادت دیدارش نصیبم شد سال ۱۳۸۸ بود که به همراه امین و آقای دعوتالحق به دیدارش رفتیم. خوشحال شد. بیماری کار خودش را کرده بود. شکسته و تکیده شده بود. ولی هنوز شکوه گذشته با او بود. هنوز با عشق از ایل قشقائی میگفت و از صفای مردمش. روی ایل، تعصبی شیرین داشت.
• از اواخر دههی ۱۳۶۰ جمعی از فرهنگوران شیراز در محفلی با نام «یاران یکشنبه» گرد آمدهاند که تا بحال این نشستها ادامه دارد. شما هم یکی از اعضاء این محفل فرهنگی هستید. لطفاً به اختصار در این باره بگویید.
شاید فرق عمدهی این انجمن (یاران یکشنبه) با سایر انجمنها، گوناگونی تخصص اعضاء آن میباشد. بانی این انجمن صادق همایونی و دبیری انجمن را نیز خود او بر عهده داشت و هم اکنون دبیری انجمن بر عهدهی کوروش کمالیسروستانی است. اگر جایش هست، دوست دارم نام اعضاء این انجمن را بگویم...
اول این را بگویم که جلسات این انجمن به طور ماهانه و در روزهای یکشنبه، هر نوبت در خانهی یکی از اعضا تشکیل میشود:
ـ حسن امداد: مورخ. شیراز شناس و شاعر. یادش بخیر
ـ صادق همایونی: شاعر. قصهنویس، پژوهشگر فرهنگ مردم، روزنامهنگار. یادش بخیر
ـ رضا پرهیزگار: شاعر و مترجم. یادش بخیر
ـ یدالله طارمی: شاعر و بومیسرا. یادش بخیر
ـ امیرقلی فرهمند: هنرشناس. جراح. استاد دانشگاه. یادش بخیر
ـ امین فقیری: قصهنویس و منتقد ادبی.
ـ حسن صفری: پژوهشگر موسیقی محلی فارس. آهنگساز
ـ اصغر ضیاء: پژوهشگر موسیقی محلی فارس
ـ کورش کمالیسروستانی: سعدیشناس. نویسنده. استاد دانشگاه
ـ حسن مشکینفام: نقاش. عکاس. موزهدار
ـ ابوالقاسم فقیری: قصهنویس. پژوهشگر فرهنگ مردم فارس
ـ غلامرضا وطندوست: پژوهشگر تاریخ. مترجم. استاد دانشگاه
ـ مهدی زمانیان: مترجم. استاد دانشگاه
ـ ابراهیم انصاریلاری: نویسنده. پژوهشگر. استاد دانشگاه
ـ منصور رستگارفسایی: پژوهشگر. شاهنامهشناس. استاد دانشگاه
ـ مجید چیزفهم: خوشنویس. پژوهشگر خوشنویسی
ـ رضا خشنود: پزشک. هنرشناس
ـ داریوش نویدگویی: ناشر برجستهی کشور
ـ سیروس رومی: شاعر. قصهنویس. پژوهشگر تاریخ مطبوعات
ـ همایون یزدانپور: شاعر. گوینده رادیو. رونامهنگار
ـ خباز: کارشناس سینما
شخصیتهای فرهنگی زیادی در طول این سالها در جلسات ما حاضر شدهاند...
◀ یاران یکشنبه
ایستاده از راست: ابوالقاسم فقیری، حسن صفری، داریوش نویدگویی، یدالله طارمی، جمشید صداقتکیش، حسن مشکینفام
نشسته از راست: سیروس رومی، حسن امداد، صادق همایونی، امین فقیری، سید محمدمهدی جعفری، مهدی زمانیان
ایستاده از راست: ابوالقاسم فقیری، حسن صفری، داریوش نویدگویی، یدالله طارمی، جمشید صداقتکیش، حسن مشکینفام
نشسته از راست: سیروس رومی، حسن امداد، صادق همایونی، امین فقیری، سید محمدمهدی جعفری، مهدی زمانیان
• کار در عرصهی فرهنگ مردم را چگونه آغاز کردید؟
کار گردآوری فرهنگ مردم را با احمد شاملو شروع کردم. شاملو کتاب کوچه را در سال ۱۳۳۹ در مجله فردوسی شروع کرده بود. بعدها با ابوالقاسم انجوی شیرازی آشنا شدم که در سال ۱۳۴۰ خورشیدی برنامه فرهنگ مردم را در رادیو شروع کرد، برنامهای که شنبه شبها پخش میشد. من هم از فروردین ۱۳۴۲ چنین برنامهای را در رادیو شیراز شروع کردم که تا سال ۱۳۵۸ ادامه پیدا کرد. این برنامه در طول سالها اسمهای مختلفی به خود گرفت: نغمههای محلی، افسانهها و ترانهها و سرانجام فرهنگ مردم. مردم شیراز از این برنامه خاطرهها دارند. یکی از شنوندگان علاقهمند این برنامه قصهنویس شیرازی محمد کشاورز است که در همین زمینه قصهای نوشته که چاپ شده است. مردم این برنامهها را دوست داشتند، مخصوصاً قصههایش را. یک روز محمدعلی مژده (شاعر و پژوهشگر و از اساتید دانشکده ادبیات شیراز) را در خیابان توحید شیراز دیدم و حرفهای دلنشینی برایم گفت. از جمله این که خطاب به من گفت: «روزی از رادیو داشتی قصه میگفتی و من در ماشین داشتم گوش میدادم. به خانه رسیدم و ربع ساعت در ماشین ماندم تا قصهات تمام شد.
مطالبم در مجلههای فردوسی، خوشه، پیام نوین، هنر و مردم، رونامه اطلاعات، روزنامه کیهان، مجله فرهنگ مردم، نقد و بررسی کتاب و... چاپ شده است.
• چه عاملی شما را به این وادی کشاند؟
درِ دروازهی قصه را مادربزرگ که ما به او «خانم دوسی» میگفتیم به روی من گشود. یادش بخیر. صفایی داشت و من باور دارم که هیچ چیز جای قصه را نمیگیرد. قصه مثل هیچ چیزی نیست... جالب این جاست که باوجود آن همه سال، صدا و سیمای مرکز فارس فقیری نامی را نمیشناسد!
• چه سالی به اداره فرهنگ و هنر منتقل شدید؟
من در دبیرستان کوروش در شهرستان مرودشت تدریس میکردم.
ادبیات و تاریخ و جغرافیا درس میدادم. در این زمان قصههایم در فردوسی و خوشه چاپ میشد. اردیبهشت ۱۳۴۸ به درخواست آقای ناصر کجوری مدیرکل اداره فرهنگ و هنر فارس از وزارت آموزش و پرورش به وزارت فرهنگ و هنر منتقل شدم. پست سازمانی من این بود: «کارشناس بررسیهای فرهنگ عامه». در آبان ماه همان سال در جشن فرهنگ و هنر شرکت کردم و برای سخنرانی در بارهی فرهنگ مردم به شهرستانهای استهبان، فسا، داراب، نیریز، جهرم و لار سفر کردم.
آرزو داشتم در اداره با توجه به پست سازمانیام کار جمعآوری فرهنگ مردم را در سطح استان ادامه دهم که چنین نشد و روابط عمومی اداره نصیب من شد. آنچه در این زمان در مجلات هنر و مردم، پیام نوین، خوشه، پارس و... چاپ شد همه از یادداشتهای شخصیام بود. بعدها با حفظ سمت، رئیس اداره امور ادبی و هنری شدم. در این زمان همکاران خوبی در تئاتر داشتم...
• شما سابقهی سرپرستی اداره کل فرهنگ فارس را در کارنامه دارید. در این باره هر چه لازم میدانید بگویید.
سال ۱۳۵۸ با حفظ سمت به سرپرستی اداره کل فرهنگ فارس منصوب شدم.
سرپرستی اداره به من نیامد. تنها دلم خوش بود که نامم کبوتر حرم است. یکوقت دیدم دیگر تحمل ندارم. اجر مادی هم در کار نبود و حتی یک شاهی بابت سرپرستی دریافت نکردم. تقاضای بازنشستگی کردم. باور نمیکنید! بعدازظهر سهشنبه بود تقاضای بازنشستگی کردم و صبح شنبه ابلاغم روی میزم بود. بازنشسته بودم.
◀ شب یلدا سال ۱۳۵۴تلویزیون ملی ایران
• خاطرهای اگر از این دورهی کوتاه سرپرستی دارید بفرمایید.
خاطره زیاد است. به دو خاطره به اختصار اشاره میکنم. آن زمان هنوز باستانشناسی زیر نظر فرهنگ فارس اداره میشد. روزی شایع شد گروهی با نیات تندروانه قصد حضور در تختجمشید را دارند. من به عنوان سرپرست اداره کل به سرعت به تختجمشید رفتم و خدا را شکر خبری نبود. تا بعدازظهر در تختجمشید ماندیم و بعد از حصول اطمینان، برگشتیم. خاطرهی دیگر از یکی از جلسات استانداری است که در حضور استاندار وقت، یکی از مسئولین جوان شروع کرد که: وزارت فرهنگ و هنر چنین کرده و چنان کرده و... او جشن هنر را با جشن فرهنگ و هنر اشتباه گرفته بود و همان جا توضیح دادم که جشن هنر هیچ ارتباطی با جشن فرهنگ و هنر که در آبان ماه هر سال برگزار میشد ندارد. برگزار کنندگان آن جشن دیگران بودند و راه خودشان را میرفتند.
• در عرصهی مطبوعات هم شما حضوری جدی در فرهنگ مردم فارس داشتهاید. از آن هم بگویید.
سال ۱۳۷۱ در روزنامهی خبر جنوب صفحهای به نام «فرهنگ ولایت» را در اختیار گرفتم که تا سال ۱۳۷۸ ادامه داشت و دوستداران زیادی در سرتاسر فارس و خارج از این دیار پیدا کرد...
• مثلاً کجا؟
اصفهان، اردستان، بهبهان و... عدهای جمعآوری مواد فرهنگ مردم شهر و آبادی خود را با این صفحه شروع کردند. بی تردید یکی از خدمات ارزندهی روزنامهی خبر جنوب نسبت به فرهنگ فارس، یکی چاپ همین صفحهی «فرهنگ ولایت» است. این کار باعث شد تا بسیاری از مظاهر فرهنگ مردم در فارس حفظ شود و از بین نرود. باید از سیروس رومی که پیشنهاد راهاندازی این صفحه را داد و حسین واحدیپور که این کار را به سامان رساند یاد و قدردانی کنم. من انجام این کار را افتخار بزرگی برای خودم و خبر جنوب میدانم.
• لطفا از برخی از این چهرهها که باعث حفظ این آثار شدند نام ببرید.
کار خیلی خوبی است. برخی از این همکاران شایسته را نام میبرم:
ـ مهدی مظلومزاده از کازرون
ـ هاشم محمدی از ممسنی
ـ محمدکریم احمدپناهی از خرامه
ـ ابراهیم ابونصری گرگنای از کازرون
ـ حسین خدیش از شیراز
خداوند همهی آنها را رحمت کند. برخی دیگر از همکاران که هنوز به کارشان ادامه میدهند و هر کدام صاحب کتابهای مشهوری هستند:
ـ محمدرضا آلابراهیم از استهبان
ـ محمدعلی پیشآهنگ از نیریز
ـ ایرج قزلی از جهرم
ـ منوچهر کیانی از ایل قشقایی
ـ علی خادمیون از بهبهان
ـ زفرهای از اصفهان
از سال ۱۳۷۴ هم صفحهی «کشکول» را در روزنامهی عصر مردم شیراز سر و سامان میدهم.
• اشارهای هم به آثار خودتان بکنید.
در زمینهی ادبیات داستانی باید از این آثار یاد کنم: «اجاق کور» کانون تربیت شیراز ۱۳۴۷، «خانه، خانهی خودمان» سپهر ۱۳۵۲، «دیو» نوید شیراز ۱۳۶۲، «با خودم در راه» نوید ۱۳۶۴، «آهو بچهی خواب من» نوید ۱۳۶۸، «بارونی» نوید ۱۳۶۸، «من، ننهپیرزن و عمونوروز» نوید ۱۳۸۴، «مردی که به حراج رفت» تکا ۱۳۸۷، «حکایاتی از ساکنین کوچه ایام هفته» نوید ۱۳۸۸، «شیراز و دلمشغولیهای من» ستهبان ۱۳۹۵
در زمینه فرهنگ مردم: «ترانههای محلی» محمدی ۱۳۴۲، «قصههای مردم فارس» در سه جلد که سالهای ۱۳۴۹ و ۱۳۹۴ منتشر شد، «بازیهای محلی فارس» اداره فرهنگ و هنر فارس ۱۳۵۳، «گوشههایی از فرهنگ مردم فارس» ۱۳۵۷، «نوروز در فارس» بنیاد فارسشناسی ۱۳۸۲، «باورهای سرزمین مادریام» نوید ۱۳۸۹، «عروسی در گوشه و کنار فارس» نوید ۱۳۹۳، «واسونکهای شیرازی» دانشنامه فارس، «باران و بارانخواهی در فارس» دانشنامه فارس، «متل و متلکهایی از فارس» فارسشناسی
• کار تازهای ندارید؟
// دو کتاب نزد انتشارات نوید است: «ضربالمثلهایی از شیراز» و «گذری و نظری به شیراز قدیم با نگاهی به فرهنگ مردم»
• از جوایز ادبی هم بگویید.
سال ۱۳۸۳ تندیس سرو بلورین در جشنواره ایران زمین به من اهدا شد. لوح تقدیر هشتمین جشنواره شهید رجایی در سال ۱۳۸۴، لوح تقدیر از جشنواره قصهگویی کانون پرورش فکری کودکان شیراز در سال ۱۳۸۶، لوح تقدیر از نخستین همایش لارشناسی، تندیس و لوح افتخار از نخستین همایش چهرههای ماندگار فارس در شهریور ۱۳۹۲ و لوحهای تقدیر دیگر که همه را یاد نمیکنم.
• اشارهای به همسر و فرزندانتان بکنید.
مثل عامیانه است که: «زن بگیر، بیزن نگرد.» در سال ۱۳۴۰ با دوشیزه مریم سپندآسا ازدواج کردم. حاصل این ازدواج دو دختر است به نامهای افسانه و افسون و پسری به نام امید.
افسانه از دانشگاه الزهراء در رشتهی نگارگری فارغالتحصیل شد و هماکنون هنرآموز هنرستانهای شیراز است. افسون از دانشگاه شیراز در رشتهی اقتصاد فارغالتحصیل شد سالها کارمند اداره برق بود و اکنون خانهداری میکند. امید از دانشگاه شیراز در رشتهی مهندسی فارغالتحصیل شد و هماکنون در برق منطقه مشغول است. از محبت همهشان برخوردارم. از این فرزندان سه نوه دارم روزبه، رادبه و شایان. هر سه برایم عزیزند.
در شهریور ۱۴۰۱ خاتون خانهام تنهایمان گذاشت و چراغ خانهام خاموش شد. جایش را تمام بهارهای نارنج شیراز نمیتوانند پر کنند. خانهی بیزن، باغی است بی میوه. نوروز ۱۴۰۲ طبق یک رسم قدیمی با گل و سبزه به دیدارش رفتیم و این ترانه یادگار آن روز است:
گل و سبزه گذاشتیم رو مزارش
نشستیم با محبت در کنارش
یکی در گوشمان آهسته میگفت
خدا یاره، نشید نومید ز کارش
◀ سفر به نیریز در شهریور ۱۳۹۶/ از راست: دکتر حسنعلی پیشاهنگ - ابوالقاسم فقیری -
محمدعلی پیشاهنگ - امین فقیری / عکس: امین رجبی
نظر شما
غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
خداوند به زندگی تون برکت ببخشد.
از دل برود ،هرکه از دیده برفت
چقدر صحبت هاشون شیرین بود واقعا به دلم نشست طوری همه چیز رو توصیف و تعریف کردند که همه رو برای خودم تصور کرد از حرفاشون کاش باز هم از این مصاحبه ها داشته باشید مخصوصا با آقای آل ابراهیم
نظر شما