تعداد بازدید: ۹۹
کد خبر: ۲۱۹۲۳
تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 07 December
اعزام گردان ۱۲۶ هوابرد شیراز به کردستان

بخش ششم

از چند شماره پیش چاپ خاطرات سرهنگ محمدرضا عبیدی افسر ارشد تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را آغاز کرده‌ایم. این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی است که یگان‌های ارتش در تیرماه ۱۳۵۸ برای جلوگیری از تجزیه کردستان راهی این استان شدند و تا دو سال پس از پایان جنگ در جبهه باقی ماندند. سرهنگ عبیدی از همشهریان نی‌ریزی است که بخشی از تاریخ شفاهی دفاع از مام وطن و حفظ تمامیت ارضی کشور و جلوگیری از تجزیه ایران عزیز را مکتوب کرده تا هم نسل امروز اطلاع یابد و هم در تاریخ ایران زمین برای نسل‌های بعد ماندگار شود.

*****

تعدادی از زخمی‌ها در بیمارستان پادگان سنندج تحت مداوا قرار گرفتند. من برای سرکشی از زخمی‌ها به بیمارستان رفتم. (بیمارستان داخل پادگان است).

یک خانم پرستار که تازه از راه رسیده و خیلی ناراحت بود می‌گفت: داخل بیمارستان سقز یکی از عناصر ضد انقلاب جلو چشمان خودم می‌خواست با کارد سر یکی از زخمی‌ها به نام کریم فتحی را که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ببرد که من از هوش رفتم. بعداً معلوم شد او زنده و اسیر دست ضدانقلاب است.

برای زخمی‌ها احتیاج به خون بود. من چند نفر از همکاران از جمله ستوان دوم ماشاءا... خدامی و ستوان سوم محمد اختر و تعدادی سرباز را به بیمارستان جهت دادن خون راهنمایی کردم. پس از اهداء خون برق بیمارستان قطع شد! عمل نیمه کاره مانده بود! یکی از آنها به سرعت از اطاق عمل بیرون پرید و داد زد ژنراتور برق را روشن کنید. مسئول ژنراتور نبود. تا او را پیدا کردند و موتور برق روشن شد نیم ساعتی طول کشید. نمی‌دانم چه بر سر آن مجروح بیچاره که در حال بیهوشی روی تخت، عملش نیمه کاره مانده بود آمد!  

در حال خروج از بیمارستان بودم که شهید دکتر چمران و همسرشان را در حال وارد شدن دیدم. نمی‌شناختم. کنار کشیدم. وارد شدند. سلام کردم جوابی شنیدم و خارج شدم. بیرون از بیمارستان یکی از نفرات گفت: شناختی؟ گفتم: نه، کی بود؟ گفت: دکتر چمران و خانمش. برای اولین بار او را دیدم و برایش دعا کردم و از خدا خواستم به او و امثال او قوت و قدرت مقابله با دشمنان اسلام و مسلمین و کشور را بدهد.

فردای آن روز عید فطر بود. به فرمانده گردان گفتم اگر موافقید فطریه پرسنل را جمع کنیم و جهت تهیه دارو برای زخمی‌ها در اختیار تیم پزشکی شیراز قرار دهیم. فرمانده گردان موافقت کرد و این کار انجام شد. فردای آن روز اطلاع رسید که آیت‌ا... طالقانی اولین امام جمعه تهران فوت کرده. مراسم عزاداری برگزار شد. باتوجه به همزمانی با شهادت شهدای گردان، مراسم آبرومندانه‌ای در پادگان برگزار شد. بعد از این درگیری، اطلاع دادند تعدادی از عناصر ضد انقلاب و کلیه نفراتی که به آنها کمک کرده‌اند دستگیر شده و توسط حجت‌الاسلام خلخالی محاکمه و مقصرین و مفسدین اعدام شده‌اند.

دو سه روز بعد به گردان مأموریت حرکت به سقز داده شد. گردان پس از آمادگی کامل صبح از پادگان خارج و جاده بین سنندج تا سقز را با احتیاط و تأمین کامل طی کردیم. نزدیکی شهر سقز که رسیدیم تمام نقاط درگیری دسته شناسایی را از نزدیک تماشا کردیم. قبل از پل ورودی شهر ساختمان نیمه‌تمام را که ضد انقلاب در آن سنگر گرفته و از آنجا به ستون تیراندازی می‌کردند دیدم. قبل از پل یک مغازه تعویض روغن بود. ستوان یکم قهارترس بعد از چند ماه که آزاد شد چنین تعریف کرد: 

«موقعی که به ما تیراندازی شد من داخل ماشین دوم بودم. سریع پیاده شدم و پس از گزارش به گردان دنبال جان پناه بودم که درِ یک مغازه تعویض روغنی را که کمی بالا بود دیدم. از داخل چند نفر صدا زدند بیا اینجا که تیر می‌خوری. من هم در آن موقعیت داخل آن مغازه شدم. آتش شدید بود و اگر بیرون می‌ماندم حتماً مورد اصابت گلوله قرار می‌گرفتم. نمی‌دانم چقدر زمان گذشت که چند نفر مسلح آمدند داخل مغازه و من را گرفته خلع سلاح کردند و با مشت و لگد به جانم افتادند و شروع به فحاشی کردند که چرا به کردستان لشکرکشی می‌کنید و می‌خواستند من را داخل مغازه به رگبار ببندند ولی صاحب مغازه جلو آنان را گرفت و گفت این فرمانده است. زنده‌اش بیشتر به دردتان می‌خورد. او را اسیر کنید و ببرید. آنها هم قانع شدند و چشم و دست من را بسته سوار یک ماشین کرده و بردند و تحویل زندان دادند. هر روز آنجا من را شکنجه می‌کردند. پس از حدود شش ماه من را آزاد کردند.»  / ادامه دارد

بحران در بیمارستان

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها