یَک شب که از خانَه ننه زولَیخا بَ خانَه خودَمان روان بودیم، در راه بَ دواخانه روان شدیم.
پیش از ورود گوفتم: این روزها سرماخوردَگی زیادَه کردَه، کاش یَک ماسک بَر صورت میزدم.
زولَیخا گوفت: حالا نمیشود از خَیرش گوذَر کونی و یَک روز دیگر خریدَه کونی؟
گوفتم: نه، نَمیشود.
زولَیخا گوفت: بیا، یَک ماسک از قبل در کیف دارم؛ همان را زدَه کون. من و تو که این چیزها را با هم نداریم. اصلاً از آن طرفش زده کون که روی دهانم نبوده.
دیدم بد هم گوفتَه نَمیکوند. ماسک را بَزدم و داخل دواخانَه شدم. اما نَظاره کردم همه چپ چپ مرا نَظاره مَکونند و پوزخند مَزنند.
چیزی را که خریدَه کرده بودم، داخل کیسَه لیباسم گوذاشتم و گوفتم: چَه شده؟ تا حالا تبعَه موجاز نَظاره نکردهاید؟
در حال بیرون رفتن از دواخانَه، یَکی از موشتریها با خندَه بَگفت: خاک بر سرت؛ از روی ماسک که فایده ندارد!
منظورش را نفهمیدم و با عصبیت از دواخانَه بیرون شدم.
زولَیخا گوفت: چَه شده، چَرا عصبانی هستی؟
گوفتم: نَدانم چَرا همه چپ چپ مرا نَظاره مَکونند و متلک مَگویند. مردَهشور این وَلایت را بَزنند که چَشم ندارند یَک تبعه موجاز را نَظاره کونند.
همان مَوقع نور یَک موتِر روی صورتم افتاد. زولَیخا دستش را محکم بَ صورتش زد و جَلوی دهانش بَگرفت: خاک بر سرم کونند؛ جای لبهای من روی ماسک تو چَه مَکوند؟
با دستپاچَگی ماسک را برداشتم و نَظاره کردم: واااای آبَرویم بَرفت، حالا چَرا روج لب بَ این قیرمیزی زده کردی؟
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید