پدرش زادهی محله میرحیدری (سابات حاج سیدعلی) بود. کارمند پست و اهل کتاب. به خاطر شغل پدرش در جهرم به دنیا آمد و در لار بزرگ شده است. از همان بچگی و دوران ابتدایی به کتاب و کتابخوانی علاقهی زیادی داشت، آنقدر که کتاب حافظ و سعدی، حسین کرد شبستری و مجلهی «سیاه و سپید»ی که پدرش میخرید برمیداشت و کلمات آنها را دست و پا شکسته میخواند. جالبتر از آن، اما وقتی بود که مهمانیهای خانوادگی برگزار میشد. پنجم ابتدایی بود و پدرش باافتخار از او میخواست اشعار کتاب ادبیات دهم و حافظ و سعدی را در حضور مهمانها بخواند و اینگونه بود که او از همان کودکی با کتاب انس گرفت و تا الان که نزدیک به ۷۰ بهار از عمرش گذشته، ارتباط خود را با کتاب حفظ کرده...
فاطمهسلطان جلالی از کتابخوانان حرفهای کتابخانه است. مدرک تحصیلی او معادل کاردانی پیشدبستانی است و بازنشستهی آموزش و پرورش. به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی، گپ و گفتی با وی انجام دادیم که میخوانید:
از دوران معلمیاتان بگویید؟
کارم را با مربیگری کودک شروع کردم. خب آن زمان جنگ بود و به خاطر شرایط جنگ، کودکستانها منحل شدند و اینگونه شد که مربیان کودکستان را برای تدریس به مدارس فرستادند. مدتی در مدرسه فرهمندی معلم پایه سوم بودم و مدتی در مدرسه اندیشه پایه دوم درس میدادم. مدتی نیز معاون راهنمایی بودم و جدا از اینها سرگروه آموزشی مربیان کودک نیز بودم.
از چه زمانی عضو کتابخانه شدید؟
به خاطر شغل پدرم در لار زندگی میکردیم. راهنمایی بودم و آن شهر یک کتابخانه بیشتر نداشت که آن هم در شهر جدید بود. بعد از زلزلهای که سال ۱۳۳۹ در لار آمده بود، شهرکی به عنوان شهر جدید در لار ساخته بودند که ۲۰ کیلومتری با لار قدیم و جایی که ما در آن زندگی میکردیم فاصله داشت. اول راهنمایی با مادرم به آن کتابخانه رفتم و عضو آنجا شدم. سرپرست آن کتابخانه آقای لاری بود که یک کتاب هم بیشتر امانت نمیداد. او وقتی دید من اینقدر به کتاب علاقه دارم و هر هفته باید برای آمدن به کتابخانه با مادرم مسیر ۲۰ کیلومتری را با مینیبوس طی کنم، برای راحتی کار ما، از روی کارت آشناهایش به من یکی دو کتاب بیشتر امانت میداد. یادم هست آن روزها، بیشتر کتابهای افسانهای را میخواندم. اسرار خوراکیها یا کتابهایی که مرتبط با درسهایم بود. به عنوان مثال داستان یا شعری از یک نویسنده و شاعر در کتاب فارسیمان میخواندم و بعد بقیه کتابهای آن شاعر و نویسنده را از کتابخانه امانت میگرفتم و میخواندم.
مشوقین شما چه کسانی بودند؟
پدرم. دبیران ادبیاتم در دوران دبیرستان خانم احمدزاده و آقایان ناصری و غواصی که شیرازی بود و نام مرا با ابهت خاصی صدا میزد و میگفت فاطمه سلطان بیاید و متنش را بخواند!
چه سبک کتابهایی را مطالعه میکنید؟
چون داستاننویسی کار میکنم، اغلب داستان کوتاه و کتابهایی که مرتبط با انجمنهایی که میروم شامل سعدیشناسی، حافظشناسی، نهجالبلاغه، داستاننویسی و نمایشنامهنویسی و... است. زمانی که مربی مشاعره بودم کتاب در مورد مشاعره. در کنار آن کتابهای روانشناسی، اجتماعی و نمایشنامهنویسی.
میزان مطالعهی شما چقدر است؟
بستگی به برنامهام دارد ولی روزانه بین دو تا چهار ساعت کتاب میخوانم. روزهایی هم میشود که وقتی برای کتاب خواندن ندارم. کارهای روزانه را انجام میدهم و اغلب از ساعت ۱۲ -۱۱ شب به بعد مطالعه میکنم. چراغ مطالعهای در انباری خانه داریم که به آنجا میروم و با نور چراغ مطالعه، شروع به خواندن کتاب میکنم تا مزاحمتی برای بقیه ایجاد نشود. یک زمان به خودم میآیم که اذان میگویند و میبینم چهار صبح شده و من متوجه گذر زمان نشدهام.
اگر بخواهید پنج کتابی که بر روی شما تأثیر داشته را نام ببرید، چه کتابهایی را انتخاب میکنید؟
داستان مرگ بر آبگوشت بیگوشت جلال آل احمد، چرند و پرند دهخدا، نمایشنامه شکسپیر (شاهلیر)، کتاب ابوعلی سینا که هم شعر دارد و هم افسانه. کتاب قانون ابوعلی سینا، زندگی من (هلن کلر)، نامههای جلالآل احمد به سیمین دانشور، کتاب امیل اثر ژان ژاک روسو و...
به خاطر دارید تاکنون چند جلد کتاب مطالعه کردهاید؟
میگویند برای اینکه داستاننویس شوی باید هزار عنوان کتاب را خوانده باشی. نمیدانم تابه حال هزار عنوان کتاب را خواندهام یا نه، ولی امیدوارم خوانده باشم.
کتابها را بیشتر میخرید یا از کتابخانهها امانت میگیرید؟
تا جایی که بتوانم امانت میگیریم ولی سری کامل داستانهای چخوف را که شامل ۱۰ جلد است خریدهام. همچنین سری کامل لغتنامه معین که شامل ۶ جلد است نیز خریدهام. آخرین کتابی که خریدم همین هفته قبل بود که نام آن «چگونه رمان بنویسیم؟» است و آن را از نمایشگاه کتاب امامزاده تهیه کردم. فکر کنم حدود ۳۰۰-۲۰۰ جلد کتاب در خانه داشته باشم که گاهی بچههایم به شوخی میگویند یک دستفروشی کنار خیابان راه بینداز و آنها را بفروش!
برخی از کتابها به دلیل موجود نبودن در بازار و کتابخانهها کپی میگیرم و صحافی فنری میکنم.
آیا در خانواده شما کسی اهل کتاب است؟
نوهام کوثر شفیعی تنها دختری است که در بین همسن و سالهایش اهل کتاب است و کتاب را میخرد و میخواند و برای من هم میآورد تا مطالعه کنم و به مناسبتهای مختلف به من کتاب هدیه میدهد.
چرا مطالعه در جامعه ما کم است؟
من فکر میکنم موبایل و فضای مجازی، رقیبان اصلی کتاب و کتابخانه اند. در کنار آن مشکلات زندگی و چند شغله شدن افراد، وقت مطالعه را از آنها گرفته. از طرف دیگر قدیمیها به کتاب وابستهترند، بچههای امروزی زیاد اهل کتاب نیستند. همین هفته قبل چند دختر به کتابخانه آمده بودند که کنار کتابها ایستاده بودند و آنطور که از حرفهایشان مشخص بود، میخواستند از فضای کتابخانه و کتابها تنها برای استوری عکس بگیرند که خُب مسئول کتابخانه هم آمد و با آنهاگفتگو کرد. این است دیدگاه جوانهای امروز ما به کتاب!
اگر رئیس یک کتابخانه بودید، چه کارهایی برای ترویج کتابخوانی میکردید؟
نمیدانم. شاید در محیطهای گردشگری، پارکها و دیگر مناطق، کتابخانههای کوچکی دایر میکردم.
مشکل کتابخانههای نیریز چیست؟
کتابهای کتابخانههای نیریز کمی قدیمی شدهاند و نویسندگان به خاطر گرانی کتاب، کمتر به کتابخانه کتاب اهدا میکنند و همین باعث شده کتابخانهها کتابهای جدید و بهروز نداشته باشند.
چه خاطراتی از کتاب خواندن دارید؟
سال ۱۳۵۵ بود و دومین سالی که در آبادهطشک مشغول تدریس بودم. آن موقع در کودکستان نوبنیاد آبادهطشک بودم و مجموعه پیشدبستانی و ابتدایی و راهنمایی در یک محوطه بودیم. آنجا کتابخانه کوچکی داشت که تعدادی کتاب در آن بود و من هم تعدادی از کتابهای خودم را به آنجا برده بودم تا به بچهها امانت دهم. یک روز معلم ششم ابتدایی از من گلایه کرد که بچهها افت تحصیلی دارند و شنیدهایم میآیند از شما کتاب امانت میگیرند و به خاطر همین دچار افت تحصیلی شدهاند. او تأکید کرد که من تحت هیچ شرایطی به بچههای کلاسش کتاب امانت ندهم. نوآموزی داشتم که به نام... که هر روز برادرش که پایه ششم ابتدایی بود به کودکستان میآورد و اغلب از من کتاب امانت میگرفت. بعد از آن جریان با هزار خواهش از من کتاب میگرفت و کلی مرا قسم میداد که چیزی به معلمشان نگویم.
خاطره دیگرم به چند وقت پیش برمیگردد. آن روزها دختری ۱۶ ساله را میدیدم که هر وقت به کتابخانه میرفتم در کتابخانه بود، صبح، ظهر و شب. در یکی از روزها دیدم با دوستش درددل میکرد و میگفت اینجا نیایم کجا بروم؟ نامادریام در خانه خیلی اذیتم میکند. کاش کتابخانه شبانهروزی بود تا میتوانستم شبها هم به اینجا بیایم. آن زمان خیلی دلم برای آن دختر سوخت ولی از جهتی هم خوشحال شدم که دختری با این سن و سال به کتابخانه پناه آورده، جایی که محیطی امن دارد.
همچنین چند روز پیش که برای گرفتن چند کتاب به کتابخانه رفته بودم، زمانی که سه کتاب از کتابهای بزرگ مولوی را در دست گرفته بودم، با سه دختر مواجه شدم که تا مرا دیدند شروع کردند به خندیدن. یکی از آنها به کنایه گفت تو اصلاً جان داری این کتابها را بلند کنی؟ دیگری گفت اصلاً چشم داری که آنها را بخوانی؟ و هر سه شروع کردند به خندیدن. من آن لحظه چیزی به آنها نگفتم ولی از همین جا به آنها میگویم دود هنوز از کنده بلند میشود. کتاب خواندن و یادگرفتن سن و سال نمیشناسد. به قول معروف زگهواره تا گور دانش بجوی...
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید