تعداد بازدید: ۳۲۲
کد خبر: ۲۱۴۸۱
تاریخ انتشار: ۲۱ مهر ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 12 October
خاطرات جبهه
از این شماره خاطرات سرهنگ محمدرضا عبیدی افسر ارشد بازنشسته تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را خواهید خواند.  

بخش نخست

این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ است که یگان‌های ارتش برای جلوگیری از تجزیه کردستان راهی این استان شدند و تا ۲ سال پس از پایان جنگ در جبهه باقی ماندند. سرهنگ عبیدی از همشهریان نی ریزی است که بخشی از تاریخ شفاهی دفاع از مام وطن و حفظ تمامیت ارضی کشور و جلوگیری از تجزیه ایران عزیز را مکتوب کرده تا هم نسل امروز آگاه شود و هم در تاریخ ایران زمین برای نسل‌های بعد ماندگار باشد.
*****
اعزام گردان ۱۲۶ از شیراز به سردشت پیش از آغاز جنگ ۸ ساله

سردشت یکی از شهر‌های مرزی استان کردستان است و از طریق آن به راحتی می‌توان به عراق رفت و آمد کرد. به همین علت ضد انقلاب آنجا را مقر پایگاه‌های خود قرار داده بود. همزمان با اعزام گردان ۱۲۶ به سنندج و سقز در سال ۱۳۵۸ خورشیدی، گردان ۱۵۸ تیپ ۵۵ هوابرد شیراز جهت حفظ امنیت پادگان و شهر سردشت اعزام شد و جهت جلوگیری از فرسایش پرسنل قرار شد هر گردان پس از سه ماه تعویض شود. گردان جدید با همه وسایل از راه زمینی به سقز رفته و از آنجا با هلیکوپتر به سردشت انتقال یافتند. گردان قدیمی نیز با همان هلیکوپتر‌ها به سقز برگشته و از آنجا به شیراز مراجعه می‌کردند. تیپ ۵۵ هوابرد بعد از پیروزی انقلاب و انحلال تیپ ۶۵ با در اختیار گرفتن گردان‌های ۱۱۰ و ۱۴۶ دارای پنج گردان پیاده به ترتیب ۱۰۱، ۱۲۶، ۱۳۵، ۱۴۶ و ۱۵۸ شد. اکنون نوبت گردان ۱۲۶ بود که گردان ۱۴۶ را تعویض کند.

گردان ۱۲۶ هوابرد به فرماندهی سرگرد غلام آریان در تاریخ ۲۸/۵/۱۳۵۹ در میدان صبحگاه گردان آماده حرکت بود. من افسر مخابرات گردان بودم. فرمانده گردان به من مأموریت دادند مقداری از وسایل و لوازم مورد نیاز را که هنوز آماده نشده بود و روز بعد آماده می‌شد تحویل بگیرم و با یک دستگاه ریو به دنبال گردان به کرمانشاه بروم. وسایل را که تحویل گرفتم صدای اذان ظهر از بلندگوی پادگان بلند شد. تصمیم گرفتیم بعد از اقامه نماز جماعت حرکت کنیم. بعد از نماز با فرمانده تیپ (سرهنگ علی حیدری) و پرسنلی که آنجا بودند خداحافظی کردیم. آنها هم برایمان آرزوی موفقیت کردند. یکی از پرسنل عقیدتی سیاسی ما را از زیر قرآن رد کرد و ما به راه افتادیم. در کرمانشاه وارد پادگان شدیم. خودم را به فرمانده گردان رساندم و حضورم را اطلاع دادم. بعد از تحویل وسایل برای نوشتن دستورات مخابراتی و تعیین کد‌های مخابرات (جهت استفاده بین راه بطوری که هر روز بتوانیم از کد جدید استفاده کنیم تا از افشای صحبتهایمان جلوگیری شود) به محل دسته مخابرات رفته مشغول نوشتن شدم.

در پادگان کرمانشاه تعداد خودرو مورد نیاز را از پشتیبانی لشکر در اختیار ما قرار دادند. طبق روال همه خودرو‌ها را بارگیری عرضی کردند. اطراف دیواره خودرو‌ها به وسیله کیسه شنی سنگربندی شد. نفرات باید روی جعبه‌های مهمات داخل خودرو بنشینند و در موقع لزوم پشت کیسه‌های شن سنگر گرفته و تیراندازی کنند.  

توضیح بارگیری عرضی: برای این که اگر خودرویی به هر دلیل از حرکت باز ایستاد فقط یک نوع مهمات داخلش نباشد و باعث از کار افتادن یک اسلحه به علت نبودن مهمات نشود، داخل هر خودرو از انواع مهمات قرار می‌دهند. به این عمل بارگیری عرضی می‌گویند.

از کرمانشاه به سنندج و دیواندره بدون درگیری و هیچ مزاحمتی البته با تأمین کامل عبور کردیم. در نزدیکی دیواندره یک منطقه وسیع باز وجود داشت. چون شب‌ها تأمین جاده‌ها جمع‌آوری می‌شد و جاده‌ها در اختیار ضد انقلاب بود و آنها به راحتی رفت و آمد داشتند و حتی جاده‌ها را مین‌گذاری می‌کردند لذا نیرو‌های نظامی، شب قادر به حرکت نبودند و ما هم شب را در همان منطقه اتراق کردیم. به یگان‌ها دستور دفاع دور تا دور (ساعتی) داده شد و تأکید براین بود که اجازه ندهند هیچ جنبنده‌ای به آنها نزدیک شود و دستور تیراندازی داده شد.

یگان‌ها برای خودشان اسم شب تعیین کردند تا در هنگام جابه‌جایی به عناصر خود تیراندازی نکنند. آن شب اکثر پرسنل تا صبح خیلی کم خوابیدند،  چون آن مناطق آلوده بود و نمی‌شد با خیال راحت خوابید. با اذان صبح هر کس نمازش را خواند و صبحانه‌اش را خورد و آماده حرکت شدیم. صبح زود هم نمی‌شد حرکت کرد، چون ضد انقلاب اکثراً شب‌ها جاده‌ها را مین‌گذاری می‌کردند. باید صبح زود گروه مین جمع کن هر منطقه جاده را پاکسازی می‌کرد و تأمین‌ها در محل خود در مسیر قرار می‌گرفتند. بعداً اجازه عبور و مرور به دیگران داده می‌شد. پس از باز شدن جاده، گردان به سمت سقز حرکت کرد. در بین راه خاطرات سال گذشته مثل فیلم سینمایی در ذهنم مرور می‌شد و خاطرات دوستان و همکارانم که شهید شده بودند به ذهنم می‌آمد. تا چشم به ساختمان نیمه تمام و پل و مغازه تعویض روغنی افتاد محل شهید شدن ستوان سوم سید جواد سالم و اسارت ستوان یکم حمید قهارترس به یادم آمد. ستوان یکم حمید قهارترس پس از آزاد شدن روحیۀ خوبی نداشت ولی دوباره او را به سمت فرمانده گروهان سوم ابقا کردند. در یکی از کمیسیون‌های قبل از حرکت که همه فرماندهان گروهان و رؤسای رکن‌ها حضور داشتند به فرمانده گردان گفت: جناب سرگرد اگر می‌شود من را از این مأموریت معاف کنید، چون در مدت اسارت من را خیلی شکنجه کرده‌اند و از من تعهد گرفته‌اند که به کردستان نروم و اگر دوباره من اسیر آنها بشوم من را قطعه قطعه می‌کنند.

فرمانده گردان به شوخی و با خنده گفت: نترس بابا! اونا هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. پس این آقایان که اینجا نشستند چه کاره‌اند؟... و موضوع را به هر طریقی بود فیصله داد. او هم کمی خندید و گفت: حالا گفتم که گفته باشم.

ادامه دارد 

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها