بیبی نگاهی به مهتاب انداخت...
- حتماً توام یَی چی ازُش گفتی مَتابی که ایطو وَر رفته ازُت! والا تا اونجا که من میفممای پسرو ممد خیلیام پسر آروم و سیر و صَووریه!
مهتاب اشکهایش را پاک کرد...
- من؟ من بیبی؟ اگه ممد سیر و صبوره من نیستم؟ شما منو نمیشناسین؟ کم باهاش تا کردم؟ کم مادرشوتر و خشک کردم؟ کم قناعت کردم؟ کم پابه پاش اومدم؟
- خیلللللِ خوووو مَتابی... شلوقُش نکن، شلوقُش نکن... سه سال نَنش مریض بود تو رو هم رفته چار روزای پیرزنه نیگه داشتی... بعدُشم اگه تو اِترام گذوشتی، ممدم کم به خونواده تو لطف نکرده.
-ای بابا، بیبی. من چی میگم شما چی میگی! میگم تو خونه اجازه حرف زدن به من نمیده، میگه هرچی من گفتم، حرف باید حرف من باشه. تو حق نداری حرف بزنی.
اشکهایش را پاک کرد...
- بد میگم بیبی؟ ناحق میگم؟
بیبی سری تکان داد.
- چیچی بگم والا، آدم خو اَ کار شما زن و شوورِی امروزی سر در نییَره.
- بیبی دستم به دامنت. شما که میدونی من خونوادهام اینجا نیستن. شما زنگ بزن یه چیزی بهش بگو. شما زنگ بزن ادبش کن...
- خیل خووو، حالا تو پوشو برو بینم چیکار میتونم بکنم.
مهتاب که رفت بیبی گوشی را داد دست من.
- بیا! شمارِیای پسرو ممده بیگیر...
شماره را گرفتم و گوشی را دادم دست بیبی.
- اَلو... اَلوووو. هااااا! بیبیام... نپه توقع داشتی کی باشه؟ میگم بچه تو خجلت نیکشی اقدای دخترو رِ تو ولایت غربت اذیت میکنی؟ شرم نیکنی؟ حیا نیکنی؟ تُف تو روت! خاک تو سرُت! آخه اَ توام میگن مرد؟ دس هر چی نامرده تو اَ پشت بسی! اگه دومادوتون با ددهی خودوت ایطو رفتار میکرد چیکار میکردی؟ ها؟ حرف نززززنننن. میگم تو حرف نززززن ممد! تو غلط کردی! تو. خوردی! خدا ورُت دره که ایطو مَردیته نشون دختر مردم ندی... اصن میونی چیچیه دیه نیخوام ریختُته بینم. از این به بعدم دیه بری من نگی بیبیه... بیبی، بی بیبی! بیبی مُرد!
تلفن را که قطع کرد نگاهش کردم...
- بیبی؟
- هاااااا؟
- فک نمیکنین زیادی تند رفتین؟
- نع!
- ولی من فک میکنم زیادی تند رفتین بیبی. اصن اجازه ندادین اون بندهخدا حرف بزنه شما. بعدشم باید چار تا نصیحت میکردین نه اینکه...
- تو دیه حرف نزن گلابی، تو دیه حرف نزن که گوشُم اَای چرت و پرتات پُره! بعدُشم من به خاطرای دخترو گفتم، ندیدی چیطو اشک میرِخت؟
***
- سلام بیبی.
- علیک سلام.
- چی شده بیبی؟ چرا ناراحتین؟
-ای ممدو رِ تو کوچه دیدم انگا ارث بواشه اَ من ماخاد! نه یی سلامی، نه یی علیکی، روشه کرده اووَر رد شده... اصن مینی چیچیه بویه زنگ بزنم پشت تیلیفون یی دو سه تا حرفُش بزنم.
گوشی را گرفت دستش...
- جواب نیده.
شمارهی مهتاب را گرفت.
- الو مَتاب، ها، بیبیام. میگم بریای شوورت بوگو خجلت نیکشی یَی بزرگتری رِ مینی ایطو رفتار میکنی؟ چیچی؟ من خجلت بکشم باای حرفام؟ منننن؟ بری چه ایطو اَ ممد گفتم؟ ذلیل مرده میه خودُت نگفتی ادبُش کن! هاااا!
با قطع کردن تلفن مهتاب، حرف بیبی ناتمام ماند...
- مینی دختر؟ مینی؟ بشکنهای دس که نمک ندره، در اومده میگه چرا با ممد ایطو حرف زدی؟ میگه زیادی شورُش کردی! میگه ممد حق دره! اَی داد بیداد،ای داد بیداد!
- چی بگم والا بیبی؟ از همون قدیم و ندیمم گفتن زن و شوهر دعوا کنن، ابلهان باور کنن...
بیبی نگاه خیرهاش را از زمین برداشت...
- چیچی گفتی؟ چیچی گفتی گلابیییی؟ من ابلهمممم؟ من؟
به تتهپته افتادم...
- مَمَمن، من... مَمَمنظوری نداشتم بیبی... بخدااااا... بیبی... واااااااییییی. بیبیییی!
برای شادی روحم صلوات!
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید