آن روز دوچرخَهام پنچَر شدَه بود و مجبور شدم با تاکسی بَ کندَهکاری روان شوم.
در راه شوفر تاکسی حکایت گرانی بازار و بدبختی همولایتیهایش را گفتَه مَیکرد. من هم در فِکِر بدبختی و بدهکاری و قسط و وامم رفتم. همین بود که وقتی پَیاده شدم، از عصبیت درِ تاکسی را محکم بَ هم کوفتم.
شوفر هم با عصبیت پَیاده بَشد و بَگفت: هوووووی، چَه خبرَت است؟ کندَهکاری که هستی، دلیلی نَمیشود درِ موتِر (ماشین) مرا هم از جا کندَه کونی.
من هم که عصبیتر شده بودم، یَک لگد بَ لاستیکش بَزدم و بی خیال بَ سمت کندَهکاری روان شدم.
اما شوفر گفتَه کرد: الآن حالیات مَیکونم.
هر دو در خیابان مَثال دوئل فیلمهای وسترن روبَروی هم ایستَه کردیم.
ناگهان من دست بَ لَباس قوندوزی بردم و کولنگ بَکشیدم.
وسط خیابان داد بَزدم: این علامت کندَهکار بزرگ، نجیب قوندوزی است؛ احترام بَگوذارید...
اما شوفر بَ دونبالم دوید. در میانَه راه چند نفر که فکر مَیکردند دوزدی بَکردهام، مَیخواستند سر راهم را گرفته کونند؛ اما من فرار بَکردم و آنها هم بَ دوبالم روان شدند.
در ادامه هم چند نفر دیگر بَ آنها اَضافه شدند. ماندَه بودم چَکار کونم.
یَکهو فِکِری بَ کلهام بَزد و بولند داد زدم: عجله کونید؛ دارند شَکَر تنظیم بازار مَیدهند. عجله کونید جا نَمانید.
این را که گفتَه کردم، با سرعت بیشتری بَ دونبالم دوان شدند و در راه بَ بقیه هم گفتَه مَیکردند.
یَک لحظه پوشت سرم را نَظاره کردم و دیدم یَک جمعیت عظیم خوشحال دارند مَیدوند.
از ترس خودم را بَ یَک کوچه فرعی پرت بَکردم تا جمعیت خشمگین بَ راه خود اَدامه دهند و مرا له نکونند.
ندانم آن شوفر چَه بر سرش آمد؛ اما بیچارگی مردم این وَلایت را بیشتر از گوذشته درک بکردم...