تعداد بازدید: ۹۲
کد خبر: ۲۰۴۷۹
تاریخ انتشار: ۰۳ تير ۱۴۰۳ - ۰۵:۲۹ - 2024 23 June
کافه داستان
نویسنده : محمدرضا آل‌ابراهیم

سالِ ۱۳۴۵ بود. در دبیرستانِ امیرکبیر درس می‌خواندم. خانواده با فقر و فلاکت زندگیِ روزمرۀ خویش را می‌گذراندند. پدر اگر چه به کارِ خیاطی مشغول بود، ولی با آمدنِ لباس‌های خارجی که از بندر و زاهدان می‌آوردند، کارِ خیاطی کِساد شده بود. مادر هم به همراهِ خواهران‌ام به بادام‌چیدن و انجیر جمع‌کردن و رُوار وَرچیدن و زعفران پاک‌کردن برای دیگران مشغول بودند و کمکِ خرجی‌ای عایدمان می‌شد.  

ظهر که از مدرسه می‌آمدم، با خانه‌ای ماتم‌زده رو‌به‌رو بودم. می‌فهمیدم که چیزی برای خوردن نداریم. برمی‌گشتم و به بادام‌ستانِ پشتِ‌تُمب که نزدیک مدرسۀ بود، می‌رفتم و به خواندنِ درس مشغول می‌شدم.  

در بعضی از روز‌ها که مرغ‌مان تخمی می‌گذاشت، مادرم فوراً آب‌پَز می‌کرد و به سرعت با تِکه‌نانی خود را به پشتِ تُمب می‌رساند تا من گرسنه به مدرسه نروم.  

زنگِ مدرسه را که می‌زدند صدایش را می‌شنیدم. کتاب و دفترم را جمع می‌کردم و به سرعت خود را به مدرسه می‌رساندم.

پدرم هر چه تلاش می‌کرد تا روزگاری بهتر از این داشته باشیم، ولی گویی تمامِ راه‌های خوشبختی بر روی ما بسته بود.

با روزگار دست و پنجه نرم می‌کردیم، امّا جز سختی و مَرارت چیزِ دیگری دستگیرمان نمی‌شد. هر چه ما با نَرمِش پیش می‌رفتیم، گویی با کوهی پُر از صخره و خار و خاشاک روبه‌رو می‌شدیم.

اگر چه در مَنجلابی از فقر و تنگدستی به سر می‌بردیم، ولی به هیچ وجه نا امید نبودیم و دست از تلاش برای درس خواندن برنمی‌داشتم. گرچه پدر و مادرم بی‌سواد بودند، ولی من با علاقه‌مندی درسِ خود را می‌خواندم و از معلمانِ عزیزم بهره‌ها می‌گرفتم و تمامِ هَم و غمم درس خواندن بود.
تقریباً اواخرِ خردادماه بود و درگیرِ امتحانات بودم.  

یک روز در خانه نشسته بودم و پرسش‌هایی را که معلم‌مان داده بود، می‌خواندم، زیرا گفته بود: «به دقت پاسخ‌هایش را در کتاب پیدا کنید و در ذهن داشته باشید که شاید برخی از این سؤالات در امتحان بیاید.»

مادرم که در پای جوغَن نشسته و کشک‌ها را کوبیده بود و داشت با نانِ خانگی تیلیت (تِرید) درست می‌کرد، گفت: «نَنَه‌جان، وِل کن بیا که تیلیتِ خوشمزه‌ای درست کرده‌ام، بخور و بعد برو دنبالۀ درس‌ت را بخوان!»

به پای جوغَن رفتم و همراه با پدر و مادر و خواهران‌ام تیلیتِ خوشمزه را با دست از توی جوغَن برمی‌داشتیم و می‌خوردیم.

عجله داشتم که زود تمام شود. گرچه هنوز اشتهای‌مان کور نشده بود، ولی جوغَن خالی شد. رفتم که دستم را بشویم و ادامۀ درس را بخوانم.

پدرم پرسید: «بواجان، کلاسِ چندمی؟»
در فکر فرو رفتم که چه بگویم.
دوباره پرسید: «این همه درس می‌خوانی، حالا کلاسِ چندمی؟»

به ذهن‌ام رسید که یک کلاس پایین‌تر بگویم که اگر امسال قبول نشدم، شرمندۀ خانواده و معلم‌های مهربانم نباشم. اگر چه کلاسِ نُهم بودم، ولی به پدرم گفتم: «بواجان، کلاسِ هشتم!»

پدرم جلو آمد و دستی به سر و کله و پُشتم کشید و گفت: «آفرین پسرم! من فکر می‌کردم کلاسِ هفتمی!»

*- استهبان/ ساعت ۱ بامداد ۳۰/۳/۱۴۰۳

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها