سلام؛ فصل زیبای بهار و ماه رنگارنگ اردیبهشت به خیر و خوشی.
آنچه گذشت...
پپوشته بر اساس آرزوی دیرینهاش به همراه کل خانوادهیعنی زن و بچهها، پپوشت پلشت و پپوشت پلشت و ننش به شهر آمد...
مخالف سرسخت این تصمیم پدر پپوشت بود که حاضر نبود زادگاهش را ترک کند و در نهایت با زیرکو«مرغ افسانهایش» به شهر آمد.
و حال ادامه داستان...
با گیوههایش یک راست نشست روی مبل. زن من با صدای بلند گفت: چرا با کفش رو مبل چهارزانو زدی؟! تازه اون موقع بود که فهمیدم راه درازی با پپوشت پلشت دارم.
پپوشت پلشت که زیر لب داشت غرولند میکرد بلند شد و رفت کنار دستشویی روی زمین نشست.
هنوز در حال جمع و جور کردن بودیم که ناگهان صدای شلیک، برق از سرمان پراند... بلافاصله پدر پپوشت در حالی که میگفت کشتمش با تفنگ ٥,٥ دوربیندارش از خانه خارج شد و پلهها را ٢ تا یکی پشت سر گذاشت و رسید به حیاط مجتمع.
ما که از بالا نگاه میکردیم دیدیم سریع کله پرندهای رو کَند و اومد بالا!
با لبخند همراه با رضایت گفت: بیا اینم شام امشب! گفتم بابا چرا اینجا کفتر کشون راه انداختی؟ میرفتم یه وقه گوشت میخریدم و میاومدم! اینجا این کارا ممنوعه.
گفت: خفه شو امشب شام با منه!
صدای زنگ در خونه اومد! گفتم ما که کسی رو نداشتیم! ناگهان پپوشت پلشت بدو بدو رفت دم در و در حالی که لبخندی بر لب داشت اومد تو! زنگ سوم... دهم... صدم... همه رو پپوشت پلشت جواب داد. دیگه طاقت نیاورم و با زنگ بعدی رفتم دَمِ در. دیدم یه نفر میگه کره محلی دارین؟ گفتم: کی ما؟ گفت: آره دیگه برو به آقای پپوشت پلشت بگو بیاد میفهمه! با تعجب برگشتم... ناگهان پپوشت پلشت که مثل شاهین بالای سرم ایستاده بود گفت: میگم که تو نباید بری دم در. خودم میرفتم. برگشتم که بیام داخل دیدم روی در تازه رنگ شده با بدترین خط ممکن که بالقوه میتواند به عنوان مزخرفترین فونت کامپیوتری معرفی شود، با ذغال نوشته دوغ، ماست، کره، گوشت کفتر تازه، مرغ و تخممرغ محلی موجود است...
از اون روز به بعد کار پپوشت پلشت سکه شد و من هم از اینکه او کارآفرینی کرده خوشحال و شاد بودم.
اما هر روز که میگذشت میدیدم که در حال فرسوده شدن است. در یکی از اقدامات خلاقانهاش یک صندلی به دریچه اتاقش بسته بود و در حالی که بین زمین و هوا بود روی آن مینشست و با کمربند، خودش را میبست، تا یک وقت از طبقه هفتم پایین نیفتد و مثل لواشک به زمین نچسبد!
روی همین صندلی با صدای بلند «توی ای پری کجایی...» میخواند! و غالباً اصغر قصاب که همسایه پایینی ما بود میگفت: بابا اینو خفه کنید... کَر شدیم...
نگرانش شده بودیم و نمیدانستیم چه مشکلی پیدا کرده. تمام احتمالات را پیش رو گذاشتیم تا جلو دیپرسی [افسردگی] پپوشت پلشت را بگیریم.
پدر پپوشت میگفت: کاشکی میتونستیم ببریمش پپوشتآباد؛ او مال اینجا نیست.
ننم میگفت: والا اگر فروش این محصولاتمون نبود الان تو یوردش تو پپوشتآباد باید دنبالش میگشتیم.
ناگهان نینی پپوشته گفت: خیلی خُل هستین ! این داره ننه فرهاد رو دید میزنه!
اتاق پپوشت پلشت مشرف بود به اتاق ننه فرهاد. پیرزنی تنها با ١٣ بچه و بدون شوهر.
گفتم: نکنه همون که میگه باهاش مصاحبه کنین؟ آخه مدتی هست به من میگه تو که تو چرت و پرت [شهر هرت] چیز مینویسی با این پیرزن مصاحبه کن! من هم میگم با چه موضوعی و او میگه: تو که ندیدی با دو عدد دندانی که براش مونده چنان بنه را به دو قسمت مساوی تقسیم میکنه که نگو و نپرس!
ناگهان پپوشت پلشت با گل و دسته گل و هیکل ترگل ورگل وارد خونه شد و گفت: بریم...
ادامه دارد...
زت زیاد
عکس لو رفته ننه فرهاد تو جیب پپوشت پلشت