انتشارات: چشمه / ۱۵۲ صفحه
کتاب «مادربزرگت رو از اینجا ببر» یازده داستان کوتاه دارد. این داستانها واقعاً کوتاه هستند و خواندن آنها نه وقتگیر است و نه ملالآور.
داستانهای کتاب به نوعی با هم مرتبط هستند و در نهایت، داستانی کامل را روایت میکنند. سداریس در نوشتن این داستانها گریزی هم به خاطرات و تجربیات زندگی خود زده است.
هرچند این نوشتهها در عین ملموس بودن، گاهی پررنگ و اغراقشده هستند و تشخیص مرز بین واقعیت و تخیل نویسنده دشوار میشود.
البته یکی از جذابیتهای داستان هم بزرگنمایی کوچکترین و بیاهمیتترین اتفاقات است.
طنز سداریس، در تمام دنیا و میان طرفدارانش معروف است. برای او طنز، استفاده از کلمات اغراقشده و صرفاً خندهدار یا اصطلاحات عامهپسند نیست. سداریس با همان کلمات ساده مفاهیم را با طنز بیان میکند. درواقع میتوان گفت که او خالق مضامین جدید است.
مسائلی که هر روز میبینیم و از کنارشان ساده رد میشویم، در داستانهای سداریس حال و هوای تازهای گرفتهاند.
آدمهای سرگردانی که هنوز نتوانستهاند خود را با زندگی مدرن وفق دهند، شخصیتهای مورد علاقه این نویسنده هستند.
پس جای تعجب نیست که قهرمانان این کتاب آدمهای معمولی هستند که همین گوشه و کنار زندگی میکنند.
متن زیر برگرفته از کتاب است:
یک روز عصر که داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم، خواهرم تیفانی با یک مداد تیز زد به چشمم. خون جاری شد و وقتی در راه بیمارستان بودم، میدانستم که اگر کور شوم خواهرم تا پایان عمر بردهام خواهد بود.
حتی یک لحظه هم نخواهم گذاشت که یادش برود چه بلایی سرم آورده.
دیگر به هیچ پارتیای نخواهد رفت و کنار هیچ استخری کباب نخواهد خورد و هرگز قهقهه نخواهد زد.
دیگر نمیگذاشتم آب خوش از گلویش پایین برود. چنان برای انتقام برنامهریزی کرده بودم که وقتی دکتر گفت مشکل جدی نیست، حالم گرفته شد.
آسیبی به چشمم وارد نشده بود، یک زخم کوچک بود روی پلک.
پدرم به پانسمان روی چشمم اشاره کرد و گفت «صورت برادرت رو نگاه کن، نزدیک بود تا آخر عمر کورش کنی.
برادر خودت رو تبدیل کنی به یه غول یه چشم. همین رو میخواستی؟».
رنج تیفانی یکی دو ساعت تسکینم داد، ولی کمکم دلم برایش سوخت.
پدرم گفت «دلم میخواد هر بار که دستت میره طرف مداد یادت باشه که چی سر برادرت آوردی» ...