چَه اَوضاعی شده در این وَلایت! کمکمَک باید بَ کار خود افتخار کونم؛ چَرا که کمبود آب است و کندهکاری چاه طرفداران زیادی پَیدا کرده است.
از زمانی که پرویز شاگَرد سرباز فراریام مرا برای انجام خدمت ترک بَکرده، دست تنها شدهام و بَ تنهایی نَمیشود کندَهکاری کرد.
بَ همین خاطر یَک آگهی دعوت بَ همکاری در نَیریزان فارس چاپ بَکردم و گفتَه کردم کندَهکار مَیخواهم. هر چند امیدی نداشتم کسی برای کندَهکاری چاه بَ موبایلم زنگ زده کوند.
اما باورتان نَمیشود؛ کسانی تیلیفون بَزدند که بَ جای خوشحالی و نَشاط، غمگین شدم و بر این اوضاع لعنت فرستادم.
یَکی زنگ بَزد که لیسانس محاسبه (حسابداری) است و هر چَه تلاش مَیکوند، کار بَ دستش نَمیآید.
یَک پیرمرد بازنشسته هم مَیگفت مَعاشم (حقوقم) کفاف این زیندَگانی و مخارج دوا و شَفاخانَه و پذیرایی از نوه و نتیجَههایم را نَمیدهد.
این آخری یَک جیوان دانشجو بود که آدرسم را پُرسان کرد و بر سر چاه آمد.
وقتی بَ بالا آمدم، نَظاره کردم یَک جیوان قوی هَیکل است که البته با کت و شلوار و بَکس (کیف) بَ دست آمده و بیسیار مؤدبانه سخن مَیگوید.
ایبتدا فکر بَکردم ایشتَباهی آمدَه و یا نَمیداند کندَهکاری چاه یعنی چه.
اما وقتی چَشمان موتعجب مرا نَظاره کرد، بَ سرعت درِ بَکس چرمیاش را باز بَکرد و یَک دست پیراهن کهنه و تُنبان پاچَهدوز کوردی بیرون آورد و همان جا بر تن بَکرد.
برای این که ایمتَحانش کونم، او را ته چاه فرستادم و خودم بر سر دولاب ایستَه کردم.
هنوز ۴ ضربه نزده بود که کولنگ را موحکم بَ روی انگشت شصت لَنگ چپش بَزد و از شدتی درد تا لبه چاه بالا پرید. من هم در هوا زیر کنگش را بَگرفتم و او را کَنار چاه بَ روی زمین خواباندم.
در حال مالاندن انگشت شصت لَنگ چپش، پُرسان بَکردم وقتی توان نداری، چَرا این کار را مَیکونی؟
درد دلش باز بَشد و با آه و نالَه گفتَه کرد: مَیخواهم زن بَگیرم و در روی او و پیدر و مادرش خَجالت مَیکشم.
مجبور شدم بَ سر این کار بیایم و وقت برگشتن، دوباره لیباس شیک بَ تن کونم و بگویم سر کلاس درس بودم.
سرم گیج بَرفت.
بَ انگشت شصت لَنگ چپش که هنوز در دستم بود نَظارهای بَکردم و از سر زور محکم فَشارش دادم...