تعداد بازدید: ۹۹
کد خبر: ۱۸۰۸۲
تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۴۰۲ - ۲۳:۰۱ - 2023 23 September
نویسنده : قُلمراد

اون روز بعدِ مدتها رفتم آرایشگاه مش‌سلمونِ خدابیامرز که عمری زلف‌های مرا کوتاه کرد و به سر و صورتم صفا داد و آخر سر هم عمر خودش مثل زلف‌هایی که کوتاه کرده بود، کوتاه شد و عمرش را داد به شما و رفت به رحمت خدا.

حالا تمام آن دم و دستگاه را پسرش اداره می‌کند. مش‌سلمون که بود آبرویِ دکورِ سلمانی‌اش به مارها و عقرب‌هایی بود که از تو ملک انجیرستانش گرفته و داخل شیشه الکلی انداخته بود. خدابیامرز همیشه با دلاوری و غرور، داستان حماسیِ به دام انداختن مارها و عقرب‌ها را تعریف می‌کرد و در همین حال، با آن قیچی کُند و ماشین سر تراشی دستی‌اش موهایمان را یکی در میان از ریشه در می‌آورد و اشک به چشمانمان سرازیر می‌شد.

اما حالا که پسر جوانش آمده، دکور را به هم ریخته و در و دیوار پر است از عکس‌های جوانان فاکلی ماکلی و قِر و فِری. روی میز هم دفتری گذاشته پر از مدل مو و هر کس می‌آید یکی را انتخاب می‌کند که برایش اجرا ‌کنند.

آن روز ولی هر چه ورق زدم فایده‌ای نداشت تا این که گفتم برای من مدل موی همان مش سلمون را بزن که عکس جوانی‌هایش داخل قابِ روی دیوار لبخند می‌زد.

نور به قبرش ببارد.

آن روز یک جوان تَرگل مَرگل زیر تیغ سلمانی بود و من در نوبت نشسته بودم.

آن جوان داشت از شغلش تعریف می‌کرد که بازاریابی خوانده و برای چند تا شرکت بزرگ کار می‌کند و کارش خیلی گرفته و سفر خارجه می‌رود و اینجور حرف‌ها ... ولی هنوز دختر مورد پسندش را برای ازدواج پیدا نکرده.

همه میخِ صحبت‌هایش بودند و دهانشان باز مانده بود از این همه برو بیا و درآمد و کلاس.

وقتی کار او در حال تمام شدن بود، از داخل آینه من را نگاه کرد و گفت: فکر کنم ایشان که مال نسل قدیم هستند، اصلاً از حرف‌های ما چیزی نفهمیدند. آخر شغل من یک شغل جدید و خاص است.

آن زمان این چیزها نبود.

من جوابش را ندادم ولی وقتی داشتم می‌نشستم روی میز آرایشگاه و او داشت خودش را مرتب می‌کرد، گفتم: آن زمانها از این نمونه شغل‌ها خبری نبود. ولی چیزی که من می‌دانم عمه‌ای داشتم به نام «خان باجی» که هر جا می‌نشست، با سوادِ نداشته‌اش آنقدر قشنگ از دخترهای فامیل تعریف می‌کرد و از کمالاتشان می‌گفت که همه را یکی‌یکی به خانه بخت فرستاد و دیگر توی فامیل دختر شوهرنکرده نداشتیم.

تازه توی محله هم هر دختری  را می‌خواستند شوهر بدهند به او می‌سپردند.

کارش را خوب بلد بود و می‌دانست با هر کسی به چه زبانی صحبت کند.

اگر بخواهم به زبان امروز بگویم، خان باجی استادِ همه‌ بازاریاب‌های امروزی مثل امثال شما بود.

خدا رحمتش کند، اگر بود می‌سپردم برای تو هم بازاریابی کند بلکه یک دختر نصیبت شود.

به نظر می‌رسد از توان تو خارج باشد که یک دختر خوب پیدا کنی.

این را که گفتم جوانک از خجالت قرمز شد. پسر مش سلمون هم با خنده‌ای ملیح کارش را شروع کرد.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها