از پیرمعلمان شهرستان است. با وجود اینکه سن و سالی از او گذشته، اما روزهای آغازین تدریسش را به یاد دارد. مادرش خیاط بود و قرار بود خیاط شود، اما چرخ روزگار به گونهای چرخید که او معلم شود و دانشآموزان بیشماری زیر دستش رشد یابند.
زادهی ششم دیماه ۱۳۰۷ است و ۹۵ سال سن دارد، ولی در شناسنامه سال ۱۳۰۸ نوشته شده است.
میگوید: پدرم میرزا محمد بود و مادرم ربابه سلیمی. آنها نسبت فامیلی با هم نداشتند، اما از آن جهت که در زمان شناسنامهگرفتن، نام خانوادگی زن را به نام همسرش میگرفتند، فامیل مادر من شد سلیمی. خانهی پدرم سرِ گود میرزاها بود و من در آن محل چشم به دنیا گشودم. اولین مدرسهام، مدرسهای بود به نام «نوبنیاد پسران» که در محله خودمان و در خانهی شخصی به نام سید عبداللهی، کنار مسجد میرزاها واقع بود.
کلاس اول را زندهیاد سید مصطفی قطبی و سال دوم را فردی به نام دستوری که پیرمردی از اهالی ابرقو بود، به ما درس دادند.
سال سوم به دبستان بختگان که منزل مشیرالدیوان یا همان محمدحسن خان فاتح که الان ضلع جنوبی فعلی مصلا است رفتیم. به خاطر دارم منزل ایشان خانهای بسیار زیبا بود و معماری کمنظیری داشت. سوم، چهارم، پنجم و ششم ابتدایی را در آن مدرسه بودم و مدرک ششم را همانجا گرفتم.
پس از گرفتن مدرک ششم ابتدایی در ۲۴ خرداد ۱۳۱۸ مدتی نزد مادرم که خیاط ماهری بود، مشغول کار خیاطی شدم. سپس به خیاطخانه علیآقا متقیپیشه که در کاروانسرای سروی بود رفتم و کار خیاطی را شروع کردم.
مدتی بعد برای اینکه خیاطی را به طور حرفهای بیاموزم به خیاطی آقای «یککلام» که در شیراز و چهارراه زند قرار داشت، رفتم.
مدتی آنجا شاگردی میکردم تا اینکه مادرم به من اطلاع داد نیریز و اصطهبانات به معلم نیاز دارد و همین شد که من وسایلم را جمع کردم و راهی نیریز شدم.
آن زمان رئیس فرهنگ نیریز زندهیاد محمدحسن هنرور و رئیس فرهنگ اصطهبانات زندهیاد آقای فیروزآبادی بود.
سال ۱۳۲۷ خورشیدی من به عنوان معلم کمکآموزشی استخدام، و در استهبان مشغول تدریس در پایه سوم ابتدایی شدم. اولین مدرسهای که در آن تدریس میکردم، مدرسهای بود به نام «جلوه» واقع در کوچه شاه.
بعد از یک سال گفتند باید به خدمت روستایی بروید، از این رو من به محمدآباد خیر رفتم و در جایی به نام قلعه قرمز شروع به تدریس کردم. به خاطر دارم کدخدای آنجا قدرتا... شاهسونی فرد جوانی بود که جای پدرش مرادقلی شاهسونی را گرفته بود، اما از این نظر که سن و سال چندانی نداشت، تمام امور آن منطقه را مادرش گلصنم خانم که زنی عرب و بسیار باشهامت بود، انجام میداد و در حقیقت او بود که کدخدای منطقه قلعه قرمز بود. گلصنم خانم اجازه نداد من اتاقی در آنجا اجاره کنم. اتاقی در بالاخانه منزل خودشان به من دادند تا همان جا بمانم. در آنجا ۲۰- ۲۱ شاگرد داشتم و مردم واقعاً به من احترام میگذاشتند.
اوایل سال ۱۳۳۰ به نیریز منتقل شدم. آن زمان زندهیاد حبیباله فرهمندی رئیس فرهنگ نیریز بود و برای من ابلاغی نوشت که به موجب آن باید به آبادهطشک میرفتم. من همزمان با تدریس، کلاسهای اول تا سوم متوسطه را خواندم.
آن زمان آبادهطشک مدرسهای داشت چهار کلاسه به نام دبستان مُشار که نام آن از مُشارالدوله که مالک آن ده بود، گرفته شده بود. حدود چهار سال مدیر و آموزگار آن مدرسه بودم، ضمن اینکه یک سال از این چهار سال را برای خدمت به مدرسه وقار خواجه جمالی اعزام شدم.
آن زمان کدخدای آبادهطشک زندهیاد سلمان فروتن بود و مردم آنجا برخورد خیلی خوبی با ما داشتند، به طوری که در ایام عید، گوسفند و حتی تریاک که آن زمان آزاد بود، به عنوان سوغات برایمان میآوردند. همچنین پاسگاهی در آبادهطشک وجود داشت که چند امنیه (ژاندار) از جمله زندهیادان غلامعلی داوودی (حداد)، نصرالله بهرامی و آقای پویان علاوه بر شاغل بودن در پاسگاه، در آن زندگی میکردند.
اتاقی در آنجا به ما اجاره دادند و ما در آنجا ساکن شدیم، اما رفت و آمدمان به نیریز سخت بود. اول سال به همراه زندهیاد محمد شرفالدینی که خدمتگزار یا همان کارمند جزء بود وسایلمان را برمیداشتیم و با ماشین باری زندهیاد محمد شهسواری که رانندگیِ آن را آقای محمود سرایدار به عهده داشت، به آباده میرفتیم. بعد از آن، اما کارمان سختتر میشد و باید به خاطر نبود ماشین در طول سال، مسیر نیریز به آباده را با دوچرخه طی میکردیم که رفتن آن چیزی حدود هشت ساعت طول میکشید و بسیار خستهکننده بود.
سال ۱۳۳۴ به نیریز منتقل شدم و در دبستان شش کلاسه زندهیاد حبیبالله فرهمندی در پایه دوم یا سوم که الان حضور ذهن ندارم، خدمتم را ادامه دادم.
مدتی بعد به همراه زندهیادان سیدمحمد حسن علوی و اسماعیل دانشور به دبستان دخترانه عفت که در محله پهلوی یا همان چنارشاهی بود، منتقل شدیم. آن زمان مدیر مدرسه عفت، زندهیاد محمود توکلی بود. یک سال در آن جا بودم و بعد به دبستان شش کلاسه بختگان که مدیریت آن را زندهیاد ابوالقاسم فرهمند به عهده داشت، رفتم. در آنجا چندین سال کلاس پنجم ابتدایی را تدریس میکردم. پس از آن به دبیرستان شعله رفته و به عنوان دفتردار مشغول خدمت شدم. در آن زمان زندهیادان محمد فاتحی، هاشمی و یزدانشناس مدیران دبیرستان شعله بودند. پس از چند سال با حفظ سمت معلمی، به اداره آموزش و پرورش منتقل شدم و نه سال آخر خدمتم را به عنوان مسئول آموزش و دائره امتحانات آموزشگاهها، در اداره آموزش و پرورش بودم. سال ۱۳۵۸ بازنشسته شدم و الان حدود ۴۴ سال است که بازنشسته هستم. در مدت بازنشستگی هم هشت سفر به خارج از کشور داشتم که دوبار به آمریکا، دو سفر به عربستان برای حج تمتع و عمره، دو سفر به دُبی، یک سفر به سوریه و یک سفر به ترکیه از جمله این سفرهاست. ضمناً پس از آن به باغداری هم پرداختم.
از دانشآموزانتان چه کسانی را به خاطر دارید؟
دکتر علیاکبر مربی، آقای انصافداران پدر دکتر انصافداران، سید معینالدین قطبی و سیدجلال جلالی متخصص چشمپزشکی در کرمان از شاگردان من بودند.
همکارانتان در آن زمان چه کسانی بودند؟
زندهیادان عبدالحسین آزاد، محمد صارمی، شیخایی و محمدحسین داوری از همکاران من در سالهای تدریس بودند.
خواهر و برادرانتان هم فرهنگی بودند؟
برادرم محمود سلیمی که ۹ سال از من کوچکتر است، رئیس امتحانات استان فارس بود.
خواهر بزرگ من، همسر زندهیاد حسین طغرایی، خواهر دومم همسر زندهیاد سید ابوالحسن میرزاده، خواهر سومم همسر زندهیاد نصرالله بهرامی و خواهر چهارمم زوجه حاج محمدعلی اوستاخ بود.
چه سالی ازدواج کردید؟
ازدواج اولم سال ۱۳۳۶ با حاجیه خانم بقا بود. ما حدود ۲۰ سال با هم زندگی کردیم تا ایشان دچار عارضه مغزی شد و از دنیا رفت. پس از ایشان با همسر دومم یعنی خانم طاهره علوی ازدواج کردم که ایشان نیز متأسفانه فوت کردند. فوت دو همسرم تأثیر بدی روی من گذاشت.
چند فرزند دارید؟
چهار فرزند دارم که هر چهار فرزندم از همسر اولم هستند.
محمدسعید متولد سال ۱۳۴۰، مهندس مخابرات دریایی است که حدود ۳۲ سال است در آمریکا زندگی میکند. صدیقه دخترم متولد سال ۱۳۳۷ که معلم و بازنشسته هستند. محبوبه سلیمی دیگر دخترم که متولد سال ۱۳۴۲ و خانهدار است. آخرین دخترم نیز شکوفه متولد سال ۱۳۴۸ همسر جناب آقای دکتر خیری و خانهدار است که هماکنون ساکن دبی هستند.
اگر دوباره به دوران جوانی برگردید، معلمی را انتخاب میکنید؟
اگر آن زمان بود بله، ولی برای زمان امروز نه! آن زمان ما به عنوان یک معلم از هر نظر تأمین بودیم و هیچگونه مشکل و دغدغه مالی نداشتیم، سال اول معلمی حقوق ما ۳۲ تومان و در زمان بازنشستگی ۴۵۰۰ تومان بود که حقوق خیلی خوبی محسوب میشد. خوب میپوشیدیم و خوب زندگی میکردیم، اما امروز شغلهای دولتی خیلی مورد تأیید نیست یا به نوعی حقوق آن کفاف زندگی را نمیدهد. من فکر میکنم با وجود اینکه درس و تحصیل بسیار خوب است، اما اگر جوانان امروزی فن و حرفهای یاد بگیرند بیشتر به نفعشان است و کمک میکند دخلشان به خرجشان بخورد.
آن طور که میدانیم طبع شعر هم دارید
از سال ۱۳۶۵ شروع به نوشتن شعر کردم و اشعار زیادی سرودهام که تابهحال آنها را چاپ نکردهام.
در دفتر شعر شعرا جایی ندارم
در همرهی با اهل قلم پایی ندارم
ارباب ادب غیر شما یار ندارم
جز لوح و قلم مونس و اغیار ندارم
گمنام سلیمی هوس نام ندارم
ساقط ز جوانی نفس گام ندارم
صحبت پایانی:
اعتقاد دارم سن مردن مهم نیست، خوب است آدم تا زمانی زنده باشد که باعث رنج و زحمت و ناراحتی دیگران نشود. از خدا میخواهم که من را در آن شرایط قرار ندهد، هرچند تا آنجا که توانستهام در کارهای خیر کوتاهی نکردهام و در خرید سیتیاسکن، بازسازی مسجد امام حسن، خرید سه دستگاه ویلچر برای بیمارستان قدیم و مسجد ذوالانوار در حد توانم کمک کردهام.