تعداد بازدید: ۹۹
کد خبر: ۱۷۹۶۲
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۱ - 2023 09 September
ماجراهای من و بی‌بی
نویسنده : گلابتون

بی‌بی گفت:

-‌ای زَمبیلو، با‌ای سبدو، با‌ای صافیو رِ وردار تا بیریم.

نگاهش کردم.

- چه خبره بی‌بی؟ مگه میخواین چقد انجیر بچنین؟

- خو دیه دریم میریم چار کیلو بیچینیم و بییِم دیه.

ندیدی او دفه که رفتودیم تو انجیری مش هاشم، مش هاشم گف ملک خودتونه، هر چی خاسین بیچینین.

-‌ای بابا، حالا اون یه تعارفی کرد بی‌بی، بعدشم مگه شما خودتون ملک ندارین؟ مگه انجیر ندارین؟ زشته به خدا.

- اصن‌ای چیا به تو چه رفطی دره دختر؟ میگم اینا رِ وردار بیریم بوگو چشم...

**** 
سبد اول را پر کرده بودیم که به بی‌بی گفتم:

- بی‌بی جان بسه دیگه، چه خبره؟ بعدشم مش هاشم تعارف کرده انجیر‌تر بخوریم، نگفته که انجیرای خشکشو جم کنیم ببریم که بی‌بی.

- بع، دختر میگم خودُش گف بی‌بی قابل شما رِ ندره، هر وخت خواسین بییِن بیچینین.

-، ولی من که میگم این کار درستی نیس.

زنبیل را داد دستم.

- بیگیر برو جم کن. دُرشتاشم جم کن.

-، ولی بی‌بی...

-، ولی و مرضضض...
****
دو سه تا درخت بیشتر نمانده بود که رفتم کنار بی‌بی.

- بی‌بی جون بسه دیگه، بیاین بریم. همه ظرفام پر شدن تازه.

- ینی دیه هیچی ظرف ندریم؟

- نه!

- هیچی هیچی؟

- نه بی‌بی. هیچی.

چند دقیقه‌ای فکر کرد و چارقدش را از سرش در آورد.

- بیا، ایه بیگیر، بیریز تو ای.

نگاهش کردم.

- عه، چرا کشف حجاب می‌کنی بی‌بی؟ تو رو خدا بی‌خیال شین بی‌بی. بیاین بریم.

****
همانطور با بی‌بی مشغول چانه زدن بودم که ناگهان مردی با مو‌های جوگندمی کنارمان سبز شد...

بی‌بی نگاهش کرد.

- هاااااا؟ چته؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ مرد سرتاپای بی‌بی را ورانداز کرد.

- شما اینجا چیکار می‌کنی حاج خانوم؟  

نگاهش رفت سمت ظرف‌های انجیر.

-زشت نیس تو این سن و سال انجیرای مردم رو جم می‌کنین؟

بی‌بی اخم‌هایش رفت توی هم...

- چی‌چی؟ انجیرِی مردم؟ اَ کی تالا اَنجیرِی مش هاشم شده انجیرِی مردم؟ اصن جنابوالی کی باشی؟  

- مرد دوباره به بی‌بی نگاه کرد.

- والا من حشمتم، همسیه‌ی ملک مش‌هاشم.‌ای درخت انجیری ام که شما الان  زیرُش ویسیدی، درخت انجیری ملک منه، انجیرِیَم که جم کردین، انجیرِی ما بوده. مش هاشم اینا صبی اومدن همشه جم کردن رفتن.  

نگاهی به اطراف کرد.

- دودَک انجیری رِ اشتباه گرفتین، انجیرِی ما رِ جم کردین.

بی‌بی وا رفت.

- دروغ میگی.

گوشی‌اش را گرفت سمت بی‌بی.

- بفرمایین زنگ بزنین به مش هاشم تا بیاد اگه دروغ میگم.

بی‌بی به تته‌پته افتاد...

- نعععع، دیه حرف شما حجته. نیفمیدیم.

موقع برگشتن بی‌بی ظرف‌های خالی را داد دستم و گفت:

- انجیر خو گیرومون نامد، کاشکه لااقل ده تومن پول بری جم کردن انجیرا ازُش اِسدودیم!
 

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها