حساسیت عجیبی به هدیه دادن داشت.
همیشه میگفت: باید با کسی ازدواج کنم که خانواده کم جمعیتی داشته باشد تا هر دفعه نخواهم به مناسبتهای مختلف برایشان هدیه بخرم.
شانس با او یار بود و با خانوادهای وصلت کرد که یک برادر و یک خواهر داشت و فکر میکرد از پسِ دادن کادو به این تعداد نفرات بر میآید.
چند وقت پیش او را دیدم که هدیه به دست بود.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: چه خبر؟. خیر باشه؟
با ناراحتی هر چه تمامتر گفت: دیگه بریدم از بس کادو خریدم؟!
گفتم: برای چی؟
همینطور که اشاره به کادوها میکرد گفت:
بدبخت شدم.
از وقتی ازدواج کردم زنم به هر مناسبتی برای خانوادهاش کادو میخرد.
پدرش مهندسه برای روز مهندس کادو میخره!
خواهرش حسابداره برای روز حسابدار کادو میخره ... روز جوان و روز دختر هست باز هم همینطور؟!
برادرش دامپزشکه روز دامپزشک هدیه میخره!
زن برادرش معلمه روز معلم براش کادو میخره!
روز مادر، روز پدر، تولد پدر، مادر، خواهر، برادر، زن برادر و بچههای دوقلویش!
گفتم: الان این کادوها برای کیه؟
گفت: دوقلوها چپ دست هستند و امروز روز چپ دستهاست.
گفته باید براشون کادو بگیریم.