تعداد بازدید: ۱۱۵
کد خبر: ۱۷۰۰۶
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۷:۲۰ - 2023 11 June
کافه داستان
نویسنده : مهری ماهوتی

آفتاب آن سر دیوار، لب پنجره نشسته بود. پیچک، ساقه‌ی ترد و نازکش را به دیوار تکیه داده بود. آهسته قد می‌کشید و سینه‌خیز جلو می‌رفت. از وقتی او را توی زاویه کم‌نور و نمور اتاق آورده بودند، یک آرزو بیشتر نداشت. اینکه به آفتاب برسد.

خدا می‌دانست چند شب و روز طول می‌کشید؟! چند ماه؟!

به نظرش طولانی‌ترین مسیر زندگی‌اش را باید پشت سر می‌گذاشت. هر بار که برگ تازه‌ای روی ساقه‌اش جوانه می‌زد، امید بیشتری پیدا می‌کرد. از زمستان قبل تا تابستانی که پیش رو داشت راه درازی را آمده بود. حالا تا پنجره فقط چند روز فاصله داشت. این روزها آفتاب گاهی تا وسط اتاق تا کمر دیوارها می‌آمد اما همین که چشمش به او می‌افتاد پا پس می‌کشید. مثل اینکه می‌خواست بگوید: همان جا بمان. تو طاقت روشنایی و گرمای مرا نداری ولی پیچک کارش از این حرف‌ها گذشته بود. از سرما و از تاریکی، از اینکه یک روز چشم باز کند و ببیند گلدان کوچکش خانه‌ی کرم‌ها شده، می‌ترسید. فکر می‌کرد زندگی توی تاریکی، پای آن دیوار بلند، توی یک گلدان تنگ، همان بهتر که نباشد. فکر می‌کرد چقدر شیرین است لحظه‌ای که از پنجره سرک می‌کشد.دست‌هایش را به آفتاب می‌دهد و از آن بالا تاب می‌خورد.

با همین فکر و خیال‌ها بود که به لبه پنجره رسید. نیم‌روز بود. آفتاب، داغ داغ. پنجره، باز باز. پیچک دستش را به سوی آفتاب دراز کرد و از پنجره آویزان شد و شروع کرد به تاب‌خوردن. گرچه حق با آفتاب بود، اما پیچک دیگر آرزویی نداشت.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها