عباس آقا همانطور که تهماندهی چایش را هورت میکشید گفت:
- بد زمونهای شده بیبی. همش چش و همچشی. همش ندید بدید بازی...
بیبی گره چارقدش را محکم کرد.
- عباسای حرفا رِ ول کن... بوگو بینم دردُت چیچیه؟ حرفُت چیچیه، تو هیطو الک الکی سر و کلَت اینجا پیدا نیشه. عظیمه طوریش شده؟
عباس آقا آهی کشید...
- کاشکی طوریش شدود بیبی. کاشکی درد داشت، کاشکی مرض داشت. چن روزه خونِ منه کرده تو شیشه بویه بری زِنِّگی بیریم شیراز.
بیبی نگاهش کرد...
- شیراز؟ شیراز چیکار؟
- تا جونُش در شه بیبی. بره اونجا عَزِی منه بیگیره. توای چن وخت که ددش رفته شیراز، پاشه کرده تو یی کفشی که مام بویه بیریم شیراز. هر چی میگم زن، نَنت خوب، بُوات خوب، خو من پاشم بیام شیراز چیکار کنم؟ میگه نه، الا و بالله بویه بیریم. حالا گفتم شوما که بزرگتری یَی بزرگتری کنی با خودُش حرف بزنی بلکه اَ خر شیطون اومد پویین.
بیبی بادی توی خودش انداخت...
- باشه عباس... من راضیش میکنم، بیخود میکنه بگه نه! والا.ای شیراز رفتن و ساکن شیراز شدنم دیه شده یَی مُدی!
عباس آقا که رفت بیبی نطقش باز شد...
- آدم یَی چییِی میشنُفه دود تو کلش بُلَن میشه... بوگو زن! تو شغل شووَرُت اینجا، ننت اینجا، بوات اینجا، مِخی پاشی خونه زنِّگیته بفروشی بیری شیراز چیکار کنی. اینا همش اَ رو نادونیه، اَ رو نفمیه...
نگاهش کردم.
- موافقم بیبی. منم گاهی پیش خودم میگم چی داره این شیراز که خیلیا اینجا رو ول میکنن میرن اونجا. حالا درسته امکانات اونجا بیشتره و بزرگتره، ولی خب شهر کوچیکم خوبیای خودشو داره دیگه. کساییام که میرن کم نیستنا، نمونهاش همین عذرا خانوم و سوری خانوم، همین دو سه روز پیش شنیدم اونام تصمیم دارن جمع کنن برن...
بیبی گوشهایش تیز شد.
- کی؟
- عذرا خانوم و سوری خانوم دیگه. چن روز پیش صدیقه بهم میگفت، دختر اقدس خانوم.
بیبی صاف نشست...
- تو مطمئنی دختر؟
- چی بگم والا بیبی؟ صدیقه میگفت مث اینکه رفتنشون قطعیه.
بیبی چند دقیقهای ساکت شد...
- گلابی...
- بله بیبی؟
- پوشو یَی زنگی بزنای بنگا منگاها بین کِرِیه خونا تو شیراز چطوریه؟!