تعداد بازدید: ۹۸
کد خبر: ۱۶۸۵۸
تاریخ انتشار: ۰۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۰:۳۸ - 2023 27 May

در روزگاران قدیم تاجری دو شاگرد هم سن و سال را استخدام کرده بود. گرچه سابقه کاری هر دو مثل هم بود ولی به لحاظ حقوقی متفاوت بودند یعنی یکی از شاگردها، دو برابر دیگری حقوق می گرفت.

شاگردی که کمتر حقوق می‌گرفت گرچه تاجر را دوست داشت؛ اما همیشه از این که نصف همکارش حقوق می‌گیرد، غمگین بود.

در یکی از سفرها،  شاگرد سر صحبت را با تاجر باز کرد و گفت: «شما هرچه به من بدهید، می‌گویم خدا برکت بدهد. اما خیلی دلم می‌خواهد علت این اختلاف حقوق را بدانم.»

تاجر لبخندی زد و گفت: «کمی صبور باش تا در اولین فرصت علتش را دریابی.»

یک روز تاجر و شاگردانش سر سفره ناهار نشسته بودند که صدای زنگ شتران کاروانی به گوش رسید. تاجر که با خود مقداری جنس آورده بود و دنبال مشتری می‌گشت، گفت: «امیدوارم توی این کاروان مشتری خوب برای جنس‌های من پیدا شود. خیلی دلم می‌خواهد هر چه زودتر جنس‌هایمان را بفروشیم و برگردیم»

به شاگردهایش گفت: «یکی‌تان بروید ببینید چه خبر است و آیا امیدوار باشیم یا نه.»

شاگردی که کمتر حقوق می‌گرفت، برای این که ثابت کند زرنگ است، فوراً بلند شد و بیرون رفت. بعد از اندک زمانی برگشت و گفت: «بله، همان طور که می‌گفتید، یک کاروان تجاری است که به گردن همه اشترهایشان زنگ بسته‌اند و با سر و صدا از اینجا عبور می‌کنند. احتمال می‌دهم نه خریدار باشند، نه فروشنده؛ چون ظاهراً قصد ندارند در این مکان بمانند.»

تاجر تشکر کرد و رو به شاگرد دیگرش گفت: «تو هم برو ببین چه خبر است؟»

شاگردی که حقوقش بیشتر بود، از جا بلند شد و رفت. آمدنش طول کشید. شاگردی که کمتر حقوق می گرفت، خرسند شد و با خود گفت: «من احتمالاً در نزد تاجر زرنگ‌تر بودم چون در کمترین زمان رفتم و برگشتم.»

به هر حال بعد از مدت زمان نسبتاً طولانی شاگردی که بیشتر حقوق می‌گرفت، از مأموریتی که تاجر به او داده بود برگشت.

تاجر گفت: «چه خبر؟»

شاگرد گفت: «کاروانی بود که بیش از صد نفر شتر داشت و سی و پنج رأس قاطر. پشت صد و بیست و پنج تا از چهارپاها را بار کرده بودند و روی ده نفر از شترها هم صاحبان کالا نشسته بودند. بارشان پارچه بود و مغز بادام و کمی هم مغز گردو از مشهد آمده بودند و داشتند به طرف اصفهان می رفتند.

قصد داشتند زودتر خودشان را به کاروانسرای بعدی برسانند. عجله داشتند که تا شب نشده به مقصد برسند تا گرفتار راهزنان و دزدان نشوند. دو سه روزی در کاروانسرای بعدی می‌مانند تا کمی ادویه و پشم و پنبه بخرند. به آنها گفتم که ما ادویه و پشم داریم و قرار گذاشتیم که فردا صبح، جنسهای مورد نیازشان را به کاروانسرای بعدی ببریم.»

تاجر تشکر کرد و گفت: «درباره قیمت ادویه و پشم که چیزی به  آنها نگفتی؟»

شاگرد گفت: «نه، گفتم که قیمت با شماست.»

تاجر بازهم تشکر کرد و به او گفت: «پس این پول را بگیر و غذا و وسایل لازم را برای سفر فردامان تهیه کن. فردا باید به طرف کاروانسرای بعدی برویم و جنس‌هامان را به آنها بفروشیم.»

وقتی شاگرد بیرون رفت، تاجر رو به شاگرد دیگرش کرد و گفت: «حالا فهمیدی که، هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی دلیل  نیست؟!»

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها