تعداد بازدید: ۵۶۶
کد خبر: ۱۶۷۱۲
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۲۰:۰۷ - 2023 13 May
با سپیده در دانشگاه آشنا شدم.
خبرنگار: فاطمه زردشتی نی ریزی

از همان اول از او خوشم آمد. خوش‌قیافه، خوش‌پوش و از آن بچه پولدار‌های شیراز بود و برخلاف دختران آفتاب مهتاب ندیده‌ی اقوام‌مان به خودش می‌رسید. نمی‌دانم چقدر طول کشید، اما یک زمانی به خودم آمدم که همه‌ی فکر و ذکرم شده بود سپیده. در تصور خودم را با او می‌دیدم و سعی می‌کردم هر طور شده خودم را به او نزدیک کنم. از حق نگذریم خودم هم آنقدر‌ها بد نبودم. بچه درسخوان کلاس بودم و ظاهر موجهم باعث می‌شد دختر‌ها برای آشنایی با من پیشقدم شوند. من، اما به جز سپیده هیچ‌کس را نمی‌دیدم...

اهل دوستی و شماره دادن و شماره گرفتن نبودم. از این کار‌ها خوشم نمی‌آمد و فکر می‌کردم این رفتار‌ها در شأن من نیست. سپیده را دوست داشتم، اما نه برای گذراندن وقت، نه برای سوءاستفاده. دوست داشتم همسرم شود و تا آخر عمر کنارش بمانم. دوست داشتم خوشبختش کنم. همین شد که موضوع را با یکی از اساتید در میان گذاشتم و او هم قبول کرد با سپیده صحبت کند. فکرش را نمی‌کردم، اما سپیده موافقتش را برای آشنایی بیشتر با من اعلام کرد...

دختر خوبی بود. خوش‌سر و زبان، شیک‌پوش و آن‌طور که خودش می‌گفت وفادار... همین رفتارش هم بود که باعث شد درنگ نکنم و به یک ماه نکشیده، موضع ازدواج را با او مطرح کنم...

تصور نمی‌کردم، سپیده که این موضوع را شنید استقبال کرد اما...

خانواده‌ها که موضوع را فهمیدند مخالفت کردند. هم خانواده‌ی من، هم خانواده سپیده. پدرم می‌گفت پسر! به خانه و زندگی و ماشینشان نگاه کن! آن‌ها به ما نمی‌خورند. باید کسی را پیدا کنی که هم‌شأن و منزلت خودت باشد، ولی من می‌گفتم نه! یا سپیده یا هیچکس...

از آن طرف پدر سپیده می‌گفت دخترم را به یک پسر شهرستانی بیکار آسمان‌جُل نمی‌دهم. روزی که به خواستگاری سپیده رفتیم کسی انگار حرفی برای زدن نداشت. پدر و مادر سپیده اخم‌هایشان را کشیده بودند توی هم و سکوت کرده بودند. از آن طرف پدر و مادرم بودند که رفتار پدر و مادر سپیده خیلی به مذاقشان سنگین آمده بود و حاضر نبودند دیگر پا پیش بگذارند. اما من کسی نبودم که به این راحتی پا پس بکشم و آنقدر با سپیده حرف زدم که حاضر شد به خاطر من قید خانواده‌اش را بزند...

مراسم عقدمان، با سردی هر چه تمام‌تر در محضر برگزار شد. از طرف سپیده فقط پدرش آمده بود تا رضایت خودش را اعلام کند و برود. همین و همین!

زن و شوهر شدیم. بدون هیچ جشنی و مراسم خاصی. سپیده آمد خانه‌مان، چمدانش را برداشت و بدون هیچ جهیزیه‌ای آمد خانه‌امان. نه خانه من، خانه پدرم. تصمیم گرفتم مثل کوه پشتش باشم و خوشبختش کنم اما...

همه معادلاتم به هم ریخت. سپیده با مادر و خواهرم نمی‌ساخت و از همان روز‌های اول گلایه و شکایتش شروع شد. از آن طرف مادر و خواهرم روی خوش به او نشان نمی‌دادند و این اوضاع را بغرنج‌تر می‌کرد. در مغازه‌ای مشغول کار شده بودم و سپیده باید ازصبح تا شب کنار مادر و خواهرم می‌ماند و این شرایط را سخت‌تر کرده بود. نه پولی برای اجاره خانه داشتم و نه اسباب و وسایلی که بتوانیم با آن زندگی کنیم.

از صبح تا شب جان می‌کندم و به خانه که می‌آمدم توقع داشتم رفتار گرم سپیده را ببینم، اما هنوز به خانه نیامده بودم سرِ گلایه و شکایتش باز می‌شد. از همه چیز ایراد می‌گرفت. رفتار مادرم، رفتار خواهرم، وضع زندگی‌امان، جای تنگی که در آن زندگی می‌کردیم، تنهایی‌اش. بی‌پولی‌امان، از همه چیز... نمی‌دانم، شاید هم حق داشت... سعی می‌کردم درکش کنم، اما چه کار می‌توانستم بکنم؟ بیشتر از آن از دستم برنمی‌آمد. توقع داشتم سپیده بیشتر درکم کند، اما نمی‌کرد، نمی‌توانست. دوست داشت شیک بپوشد، عطر خارجی بزند، لوازم آرایش مارک بخرد و به جای یک اتاق سه در چهار، در خانه‌ای بزرگ با لوازم لوکس زندگی کند، همانطور که تا آن موقع زندگی کرده بود، اما نمی‌شد، نبود که بشود.

صبوری می‌کردم و می‌گفتم درست می‌شود، اما گاهی واقعاً از رفتارهایش خسته می‌شدم. از طعنه‌ها، کنایه‌ها و شکایت‌های وقت و بی‌وقتش و همین شد باعث دعوا‌های گاه و بیگاه... او اعتراض می‌کرد و من جوابش را می‌دادم. بحث می‌کردیم، داد می‌زدیم و صدایمان بالا می‌رفت... خیلی طول نکشید که سپیده اعتراف کرد اشتباه کرده و نباید به خاطر منِ آسمان‌جل قید خانواده‌اش و آن رفاه را می‌زده. دلم گرفت. خدا می‌داند چقدر تلاش می‌کردم تا اوضاع بهتر شود و خودش هم این را می‌دانست. دلم گرفت و گفتم مجبور نیست این وضع را تحمل کند...

آن روز‌ها وقتی از خانه می‌زدم بیرون، دیگر دلش هم برایش تنگ نمی‌شد. گاهی به حرف پدرم فکر می‌کردم و پیش خودم اعتراف می‌کردم که باید دختری را انتخاب می‌کردم که به ما بیاید...

آن روز وقتی در دعوایمان مرا بی‌عرضه و خانواده‌ام را بی‌اصل و نسب خواند، طاقت نیاوردم و کشیده‌ای خواباندم توی صورتش...

سپیده چمدانش را بست و رفت... ما برای هم ساخته نشده بودیم.

غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۴۳ - ۱۴۰۲/۰۲/۲۴
0
0
خب یعنی چی حالا
سیروس
Iran (Islamic Republic of)
۰۵:۳۹ - ۱۴۰۲/۰۲/۲۸
0
0
یعنی اینکه چیشات باز کن.
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها