«نظر» با آن قد دراز و دستهای بلندش گریهکنان آمد تو اتاق دفتر که در ضمن اتاق نشیمن ما هم بود. انگشتانش را که در بچگی سوخته و چهارتایش به هم چسبیده بود، روی پلکهای چشمش فرو میآورد و اشک از گونههایش فرو میریخت. دست لاغر و آفتابسوختهاش از زیر آستین کوتاه کت کوچکش تا زیر آرنج بیرون زده بود. پرسیدم :
- چه شده آقا؟ گریه نکن جانم!
«نظر» با هقهق گریه گفت: آقا! آقای مدیر! دیروز خودکارم تو کلاس گم شد. امروز آن را در دست کاووس دیدم و به او گفتم که این خودکار من است! گفت: غلط میکنی، مال خودم هست! خواستم از دستش بیرون بکشم که با نوک خودکار زد تو شکمم و فرو کرد.
از اتاق دفتر بیرون آمدم. کاووس را صدا زدم. بچهها هم کمک کردند و او را صدا زدند. کاووس آمد. پرسیدم: چرا «نظر» را کتک زدی؟
گفت: آقا به خدا تقصیر من نیست، خودکار مال خودم است. «نظر» میخواست از دستم دربیاورد، من نگذاشتم.
گفتم: چرا زدیش؟
گفت: من نزدم آقا!
وقتی پیراهن نظر را بالا زدم و کبودی روی شکم او را نشانش دادم سرش را پایین انداخت و گفت: آقا کار من نیست.
جلو رفتم. در یک لحظه جایگاه خودم را گم کردم. دستم را بالا بردم ولی خیلی زود به خودم آمدم. دستم را یواش یواش پایین آوردم. بچهها همهشان دورم جمع شده و منتظر برخورد من بودند .
چند لحظهای سکوت برقرار بود که صدای مستعلی بلند شد که: آقا، نظر راست میگوید، به این نشانی که ته خودکارش را با سوزن داغ سوراخ کرده تا اگر کسی آن را برداشت مشخصهای داشته باشد.
کاووس با شنیدن صدای مستعلی رنگش را باخت. میدانست که حرف زور میزند اما حاضر نبود خودکار را به «نظر» پس بدهد.
دست بردم زیر چانه کاووس. سرش را بالا گرفتم. نگاهش را از من میدزدید. عصبانی شدم و با تندی گفتم: تو که به خودکار نیازی نداری، آن هم خودکار «نظر». اگر پدرش آبیار پدرت نبود، دیگر چکار میکردی؟
کاووس ترجیح میداد سکوت کند. به زمین چشم دوخته بود. گفتم: مستعلی راست میگوید؟
چیزی نگفت. رو کردم به طرف نظر و گفتم: نگذار کسی کتکت بزند. از خودکارت هم خوب نگهداری کن.
کاووس همچنان سرش را پایین انداخته بود. گفتم«نظر!»
نگاهم کرد. در چشمانم خیره شد. حدقه چشمش گشاد شده بود و اشکآلود. چشمش میخواست از کاسه بپرد بیرون. رگهای گردنش برجسته شده بود و لبهایش را به هم فشار میداد و گاز میگرفت. قیافه مردان کوه را پیدا کرده بود. شجاع و بیباک. برق شادی در چشمانش میدرخشید. دستش را مردانه بالا برد و چون عقابی فرود آمد و آنچنان به صورت کاووس نواخت که صدایش سراسر مدرسه را فرا گرفت. خودکار از دست کاووس به زمین افتاد. نظر آن را برداشت. خوشحال بود و در پوست خود نمیگنجید. زیر چشمی کاووس را میپایید و لبخندی بر لبش نقش بست. سوراخ ته خودکار را به بچهها نشان داد. کاووس سرخ شده بود و جای مشت «نظر» در صورتش نقش بسته بود.
گفتم: بروید کلاس!
همگی بچهها رفتند. «نظر» هم رفت اما به طرف چاه آب. قدمهایی که برمیداشت بسیار محکم و متین بود. دلو را برداشت تا از چاه آب بکشد. گلهایی که در باغچه کاشته بودیم، نباید بخشکد.