تعداد بازدید: ۱۲۸
کد خبر: ۱۶۲۸۱
تاریخ انتشار: ۰۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۷:۵۲ - 2021 30 May

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

تکه ابری در آسمان زندگی می‌کرد که باران مورد نیاز یک روستای زیبا را تأمین می‌کرد.
این تکه ابر مردم روستا را بسیار دوست داشت و همیشه برایشان باران می‌فرستاد تا آن‌ها در رفاه و راحتی زندگی کنند.

اما روزی طوفان عجیبی شد و چندین ابر که برای شهر‌های دیگر بودند بر فراز آسمان این روستا آمدند.

وقتی تکه ابر کوچک آن ابر‌های بزرگ را دید، احساس حسادتی در او شکل گرفت و با خود گفت: «من چه چیزی از دیگر ابر‌ها کم دارم؟ حالا که اینطور است، من هم باید به اندازه آن‌ها بزرگ شوم.»

تکه ابر هر چه فکر کرد راهی برای بزرگ شدن خودش پیدا نکرد تا این که تصمیم گرفت دیگر باران برای مردم نفرستد تا هر روز بزرگ و بزرگتر شود.

این حسادت او با عث شد که برای مدت‌ها بارانی به سر مردم روستا فرود نیاید.
روستا کم‌کم بی‌آب شد. همه حیوانات روستا مردند.

مزارع کشاورزی روستا از دست رفت و کم‌کم روستا تبدیل به یک کویر خشک و بی آب و علف گشت.

مردم روستا همگی از بی‌آبی در رنج افتادند و هیچ کس دیگر میل به زندگی نداشت.
از آنطرف، اما ابر حسود خیلی بزرگ شد. دیگر خیالش راحت شده بود که از او ابر بزرگتری وجود ندارد.

بعد از مدتی ناگهان تمام تن و بدن ابر به لرزه افتاد.
اول فکر کرد که شاید سرما خورده، اما روز‌ها گذشت و او هر روز کوچک و کوچکتر می‌شد. ابر دانایی از آسمان رد می‌شد و وقتی حال تکه ابر را دید به او گفت:
«چه بر سر تو آمده ابر کوچک من؟»؛ و ابر ماجرا را برایش تعریف کرد. ابر دانا به او گفت:
«ای ابر حسود! تو نمی‌دانی وقتی ابر‌ها نبارند، دیگر آبی وجود ندارد که بخار شود و باعث شود که تو بزرگ و بزرگتر شوی؟»

ابر بیچاره که از کارش پشیمان شده بود، همان چند قطره بارانی که در دلش بود به روی روستا ریخت و روستا دوباره جانی تازه گرفت.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها