یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در آبگیری سه ماهی بزرگ زندگی میکردند. روزی از روزها چند صیاد از کنار آبگیر رد میشدند که ماهی ها را دیدند و تصمیم گرفتند آن ها را صید کنند و رفتند تا تور بیاورند. ماهیها متوجّه شدند که خطری متوجّه آنهاست و جانشان در خطر است.
ماهیی که از آن دو ماهی دیگر عاقلتر بود، تصمیم گرفت آن آبگیر را که مانند گردابی باعث نابودی آنها می شد، ترک کند و به دریا برود و جانش را نجات بدهد.
ماهی عاقل، با خود گفت: «وقت تنگ است و اگر بخواهم نظر دو ماهی دیگر را بپرسم، اول این که آنها با نادانی و ترساندن از خطرات راه مرا از تصمیم خود منصرف میکنند و دوم این که وقت فرار را از دست میدهم.»
ماهی عاقل، مانند آهویی که سگی او را تعقیب کند با سرعت شنا کرد و خطرات راه را تحمّل کرد و به دریا رسید. ماهی دوم که نیمه عاقل بود وقتی صیادان را دید که با تور به آبگیر نزدیک میشوند با خود گفت: «ای دل غافل که، دوست من فرار کرد و من فرصت را از دست دادم. ولی نباید حسرت خورد و باید فکر چاره ای برای نجات بود و نباید این فرصت اندک را، از دست داد. من باید خودم را به مردن بزنم.»
ماهی نیمه عاقل شکم خود را بر روی آب آورد و مانند ماهیهای مرده بر روی آب خوابید و خود را مرده وانمود کرد، مانند نی که بر آب سوار است و از خود هیچ اراده ای ندارد و با حرکت آب این سو و آن سو می رود، این سو و آن سو میرفت. یکی از صیادها که ماهی را مُرده بر آب دید، با ناراحتی گفت: «حیف، آن ماهی که از همه بزرگتر بود مُرد و ما نتوانستیم آن را شکار کنیم.»
همان صیاد، ماهی را از آب گرفت و بر روی خاک انداخت، تا آب از ماهی بو نگیرد. ماهی نیمه عاقل که دید صیادها حواسشان به او نیست، از فرصت استفاده کرد و خود را با بالا و پایین پریدن به آب انداخت و جانش را از آن مهلکه نجات داد و به سوی دریا فرار کرد.
فقط ماهی سوم، ماند که از آن دو ماهی دیگر نادانتر بود. ماهی نادان، هرچه این سو و آن سوی آبگیر رفت راه نجاتی نیافت و با انداخته شدن تور در آب، گرفتار شد.